بازخوانی مصاحبه کمیک با آلفرد هیچکاک

ترسو هستم و با ترساندن دیگران از کاتولیک‌ها انتقام می‌گیرم

1 مرداد 1396 ساعت 10:39

آلفرد هیچکاک در مصاحبه‌ای از تمایل دیوانه‌وارش به ژانر وحشت پرده برمی‌دارد و می‌گوید سه سال تحت آموزش فرقه‌ای از کاتولیک‌ها قرار گرفته که او را تا سرحد مرگ ترسانده‌اند و ممکن است ریشه این علاقه‌اش در انتقام‌جویی نهفته باشد.


به گزارش هنرنیوز ، «آلفرد هیچکاک» را همه می‌شناسند. سینما‌دان‌ها و سینما ندان‌ها. برخی‌ها از منتقدان، که وطنی‌اش مسعود فراستی خودمان است، سینما را مترادف با هیچکاک می‌دانند و معتقدند او مظهر سینماست. ساخت ۵۱ فیلم سینمایی که آغاز آن به دوران سینمای صامت می‌رسد و تا دوران سینمای رنگی ادامه می‌یابد و یک مجموعه تلویویزیونی با عنوان «آلفرد هیچکاک تقدیم می‌کند»، او را در ذهن مخاطبان سینما در سراسر جهان ماندگار کرد. هر چند که فیلم‌هایش هیچگاه برنده جایزه اسکار نشد، اما فیلم‌های هیچکاک حداقل در دو دهه محل بحث منتقدان جهان بود و طبق آخرین نظرسنجی نشریه سینمایی سایت اند ساوند، فیلم «سرگیجه» هیچکاک از نگاه منتقدان به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما انتخاب شد. سال‌ها بود که آرزو می‌کردم با هیچکاک آشنا شوم. سال‌های سال فیلم‌های هیچکاک را تماشا کردم. تمام مقاله‌های مربوط به او را خواندم و از تماشای عکس‌های او لذت بردم. عکس‌هایی که در آن‌ها به نظر می‌رسد دارد خودش را با کراوات خودش دار می‌زند. عکس‌هایی که در آن‌ها خودش را در یک گودال پرخون منعکس کرده است یا دارد در یک وان حمام با جمجمه مرده‌ای بازی می‌کند. از همه چیز او خوشم می‌آمد؛ شکم گنده بابا نوئل وارش، چشم‌های ریز درخشان خوک‌مانندش، فیلم‌هایش، جسدهای خوابیده در تابوت‌ها، جسدهای قطعه‌قطعه شده در چمدان‌ها، جسدهایی که در یک باغچه گل سرخ دفن شده‌اند، صحنه‌های پررنج و الم فرار، جنایت‌ها، و بالاخره «دلهره» آن طنز خاص انگلیسی‌ها که در آن حتی نفس مرگ هم مسخره می‌شود و حتی مبتذل‌ترین چیزها هم شکوهمند می‌شوند. شاید اشتباه کنم ولی این داستان به نظرم فوق‌العاده خنده‌دار می‌آید؛ صحنه‌ای که در آن دو هنرپیشه در یک قبرستان، شاهد دفن یکی از دوستانشان هستند. یکی رو می‌کند به دیگری و می‌گوید «چارلی! تو چند سالته؟» - 89 سال -پس دیگه احتیاجی به خونه رفتن نداری. موقعیت آشنا شدن با او در عالم واقع و بوسه زدن بر دست‌هایش در فستیوال کن نصیبم شد. در این فستیوال هیچکاک با فیلم پرندگان شرکت کرده بود؛ فیلم وحشتناکی که در آن پرندگان علیه آدم‌ها می‌شورند و با ضربه‌های نوکشان آدم‌ها را قطعه‌قطعه می‌کنند. هیچکاک از هالیوود می‌آید و برای استقبالش به فرودگاه نیس شتافتم. سه ساعت بعد در اتاقش در طبقه چهارم هتل چارلتون بودم و داشتم نگاهش می‌کردم، درست مثل همان نگاهی که ورونیک پاسانی، همکار روزنامه‌نگارم به نوبه خود به گریگوری پک در اولین ملاقاتشان انداخته بود و بعد هم کارشان به ازدواج کشید. نه اینکه هیچکاک به خوش‌تیپی گریگوری پک باشد. عادلانه نگاه کنیم، فوق‌العاده هم زشت است؛ بادکرده، رنگ بنفش، یک سگ آبی در لباس مردانه، فقط سبیل روی پوزه‌اش کم بود! از این سگ آبی چرب، مدام عرق روغنی می‌ریخت و... تازه سیگاری دود می‌کرد که به طرز وحشتناکی بو می‌داد و تنها حسن آن این بود که مدت‌ها چهره او را زیر دود آبی ضخیمی پنهان می‌کرد. ولی او خود هیچکاک بود؛ هیچکاک عزیز و فراموش نشدنی‌ام. هر جمله‌ای از او مرواریدی از بکری و نشاط خواهد بود همان‌طور که آدم خوش دارد فکر کند که روشنفکران باید بی‌بروبرگرد باهوش باشند و ستارگان سینما بی‌بروبرگرد زیبا و کشیش‌ها هم بی‌بروبرگرد مقدس، من هم خیال می‌کردم که هیچکاک باید شوخ‌ترین مرد عالم باشد ولی نیست. تمام طنز او در شش یا هفت لطیفه، دو یا سه شوخی غیرمعمول و هفت یا هشت جمله جالب و قصار خلاصه می‌شود که سال‌ها است دارد آنها را مثل یک صفحه گرامافون جادو شده تکرار می‌کند. هر بار که او با صدای پرطنینش مطلبی را آغاز می‌کرد، از همان اول می‌دانستم که آخرش به کجا می‌کشد، چون قبلاً آن را در جایی خوانده بودم. به علاوه طوری هم آنها را تکرار می‌کرد که آدم متوجه می‌شد خودش هم خبر دارد دست‌ها به روی سینه چلیپا شده، نگاه خیره به سقف، با حالت بچه‌ای که دارد درسش را از حفظ تحویل می‌دهد. حتی اعتراف او به علی‌السویه بودن جنس مخالف برایش، مطلب جدیدی نبود، همه می‌دانند که هیچکاک هرگز زنی غیر زن خودش را نشناخته است، هرگز با زنی غیر از زن خودش نبوده است، البته نه به این دلیل که عاشق زنش باشد، بلکه برای اینکه برایش جالب نیستند، ولی نه اینکه مردها برایش جالب باشد. فقط جنسیت برایش مفهومی ندارد. اگر آدم‌ها می‌توانستند در بطری به دنیا بیایند، باعث کمال رضایت او بود. عشق هم برایش مفهومی ندارد؛ کشش اسرارآمیز آفریننده انسان‌ها و چیزها. تنها چیزی که در تمام کائنات برایش جالب است درست عکس چیزی است که به دنیا می‌آید؛ چیزی که می‌میرد وقتی گل سرخی را می‌بیند که در حال شکفتن است، تنها میلی که در او زنده می‌شود، خوردن آن است. با کوری شیفتگان وفادار، مدتی طول کشید تا این همه را دریافتم. مصاحبه حقیقتاً با خنده شروع شد و نیم ساعت هم با خنده ادامه یافت، ولی بعد خنده مبدل به لبخند و لبخند مبدل به زهرخند و زهرخند هم مبدل به سردی شد و یک دفعه وقتی که وحشتناک‌ترین چیزها را در او کشف کردم، متوجه شدم که دیگر حتی اگر زانویم را هم قلقلک بدهد، نمی‌توانم به خنده بیفتم. آن چیز خبائث عمیق درونیش بود. فکر می‌کردم کسی که چیزهای وحشتناکی صادر می‌کند، کسی که از به وحشت انداختن مردم نانش را درمی‌آورد، کسی که فقط از ترس و جنایت حرف می‌زند، نمی‌تواند در حقیقت چیز وحشتناکی نباشد او چنین است. از این که آدم‌ها را بترساند و از این که در جایی بخواند که کسی از تماشای یکی از فیلم‌هایش به سکته قلبی دچار شده است، یا این که بشنود کسی زنش را درست همانطوری که در فیلم‌هایش نشان داده است، به قتل رسانیده، فوق‌العاده لذت می‌برد. چه خیال می‌کنید؟ که او با طنز دانایان به مرگ می‌خندند؟ هرگز. فقط چون از مرگ خوشش می‌آید! *من فیلم‌های شما را دیده‌ام مستر هیچکاک! بلکه همان فیلمی که درباره پرندگان آدم‌خوار است... خب... درست... منظره جسد آدم‌هایی که پرندگان حتی چشم‌هایشان را هم بلعیده‌اند. صحنه بچه‌هایی که فرار می‌کنند و به وسیله انبوه کلاغ‌های وحشی تکه‌تکه می‌شوند. با تمام این‌ها شما چقدر بی‌گناه و مظلوم به نظر می‌آیید! انگار حتی در مجسم کردن چیزهای زشت هم ناتوان هستید. بگویید ببینم مستر هیچکاک! چرا شما فیلم‌هایی می‌سازید که بر اساس وحشت و جنایت ساخته شده‌اند؟ و از صحنه‌های وحشتناک و چندش‌آور پر هستند؟ چرا می‌خواهید همیشه ترس و نفرت را در ما برانگیزید؟ هیچکاک:‌ قبل از همه چیز به این دلیل که کسی فیلم دیگری از من نمی‌پذیرد. به «اینگرید برگمن» هم که همین سؤال را از من کرده بود، جواب دادم: عزیزم! البته که می‌توانم فیلم دختر خاکستری‌پوش را بسازم. من کارم را خوب بلدم. خیلی واردم، ولی اگر دختر خاکستری‌پوش را هم بسازم، فوری تماشاچیان در جست‌وجوی اجساد بر می‌آیند. ثانیاً، من یک انسان‌دوستم، به آدم‌ها آن چیزی را می‌دهم که خواهان آنند. آدم‌ها عاشق برانگیخته شدن بر اثر ترس و نفرت هستند متوجه نشده‌اید که ترس و نفرت در نژاد بشری مثل نوازش اثر می‌گذارد؟ مثلاً بچه سه ماهه‌ای را در نظر بگیرید مادر روی کوچولویش خم می‌‌شود و می‌گوید: بوه! می‌خورمت! و بچه از ترس جیغ می‌کشد و بعد لبخندی آسمانی می‌زند و مادرش هم به همراهش. حالا بچه شش ساله‌ای را در نظر بگیرید که روی تابی نشسته است. بالاتر و بالاتر تاب می‌خورد. چرا؟ چون باعث ترسش می‌شود و لذتش بیشتر از پیش. حالا مردی را در نظر بگیرید که در مسابقه اتومبیلرانی شرکت می‌کند و در هر لحظه مرگ را تجربه می‌کند. چرا؟ چون خطر مرگ، وحشت پرقیمتی در او ایجاد می‌کند که باعث لذتش می‌شود. مردم میل دارند به این خاطر پول خرج کنند. بله، واقعاً هم خرج می‌کنند فقط به فیلم‌های من نگاه کنید؛ فیلم‌هایی که در آن وحشت باعث تفریحتان می‌شود و بالاخره... * و بالاخره با وجود ظاهر دوستانه‌تان، ساختن این جور فیلم‌ها برای شما هم لذت‌آور است. هیچکاک: انکار نمی‌کنم، تصدیق می‌کنم. هیچ چیز بیشتر از آفریدن موضع‌ یک جنایت برایم برانگیزنده نیست. وقتی چیزی می‌نویسم و به حادثه می‌رسم، با رضایت فکر می‌کنم قشنگ‌تر نیست، اگر این‌طوری بمیرد؟ و بعد، باز راضی‌تر از این پیش فکر می‌کنم در این قسمت، تماشاگران فریاد خواهند کشید. شاید دلیلش این است که سه سال تمام پیش‌ یسوعی‌ها (فرقه‌ای از کاتولیک‌ها که خود را سربازان سپاه دیانت می‌نامند) درس خوانده‌ام! آنها مرا به حد مرگ می‌ترسانند و حالا من با ترساندن دیگران دارم انتقام می‌گیرم. به علاوه شاید هم دلیلش انگلیسی بودن من باشد. انگلیسی‌ها برای جنایت فانتزی فوق‌العاده‌ای دارند و برای آن احترام قائل هستند انگلیسی‌ها شادی آورترین جنایتکاران را دارند. به محاکمه باشکوه مرد باشکوهی که دوستدار لاشه‌ها بود، فکر می‌کنم که هشت زن را به قتل رسانیده بود و بین قاضی و محکمه بر سر قتل هشتم، این گفت‌وگو درمی‌گیرد: آقای عیسی! شما خانم‌ها را در آشپزخانه به قتل می‌رساندید؟ بله عالیجناب! و سه پله به آشپزخانه می‌خورد؟ بله عالیجناب! زن بیچاره از پله‌ها می‌افتاد؟ بله عالیجناب! و آنها را به قتل می‌رساندید؟ بله عالیجناب! به آنها تجاوز هم می‌کردید؟ به نظرم عالیجناب! در اثنای به قتل رساندن، عالیجناب! آره! انگلستان برای این‌جور چیزها یک محل افسانه‌ای است، حیف که هرگز موفق نمی‌شوند اجساد را پنهان کنند. در آمریکا خیلی ساده‌تر است. من همیشه محل خاکروبه‌ها را توصیه‌ می‌کنم، در آنجا همه چیز را می‌سوزانند یا اینکه جسد تماماً خورده می‌شود ولی این فقط در صورتی ممکن است که گوشت جسد ظریف باشد. * آقای هیچکاک! برای شما روشن است که راهنمایی‌ها و فیلم‌هایتان به جنایتکاران کمک می‌‌کنند؟ می‌دانید که چند سال پیش در آنکارا روزنامه‌نگاری یک دیپلمات را با رولوری که در دوربین عکاسیش پنهان کرده بود، به قتل رسانید؟ درست مثل فیلم خبرنگار خارجی شما. البته می‌دانم خیلی هم باعث غرور من است، اوه! نمی‌دانید که هر بار برای آنکه بدانم کارهایم تقلید شده‌اند، چقدر حاضرم بپردازم. بدی‌اش این است که روزانه هر بار جنایت کاملی در جایی اتفاق می‌افتد که هرگز کشف نمی‌شود و چون کشف نمی‌شود، من هم نمی‌‌دانم که آیا کسی از من تقلید کرده است یا نه. به هر حال، سه سال پیش در لس‌آنجلس کسی که سه تا از زن‌هایش را به قتل رسانده بود،‌ اعتراف کرد که سومی را بعد از دیدن فیلم «روح» به قتل رسانده است. روزنامه‌نگارها به من تلفن کردند و پرسیدند: راضی هستی؟ جواب دادم «نه. چون نگفته است که دومی را بعد از دیدن کدام فیلم من به قتل رسانده. اولی را شاید بعد از سر کشیدن یک لیوان شیر به قتل رسانده باشد.» * حتماً شما مثل یک قهرمان تیراندازی به رولور مسلط هستید، مستر هیچکاک!‌ در اثنای جنگ هم لابد دست شیطان را از پشت بسته‌اید. من هرگز نه رولور به دست گرفته و نه هرگز سرباز بوده‌ام. وقتی جنگ اول جهانی رخ داد، من به شکر خدا خیلی جوان بودم و هنگام جنگ جهانی دوم هم به شکر خدا خیلی پیر بودم. هرگز به شکار نرفته‌ام. آدم‌هایی که شکار می‌کنند....شما که شکارچی نیستید؟ * در حقیقت... چرا. شما جنایتکارید! یک شخص بی‌مسئولیت و قسی‌القلب. خدای من! من حتی بدون مژه برهم زدن می‌توانم جسد تکه پاره‌ شده‌ای را تماشا کنم، ولی منظره یک پرنده مرده را تحمل نمی‌کنم. قلبم پاره می‌شود حتی تحمل دیدن پرنده‌های خسته و در حال رنج کشیدن را ندارم در اثنای کار روی فیلمم که در آن به 1500 کلاغ احتیاج بود، یک نماینده حمایت از حیوانات هم حاضر بود و تا می‌گفت «کافی است آقای هیچکاک! پرنده‌ها به نظرم خسته شده باشند» فوری دست از فیلمبرداری می‌کشیدم. من برای پرنده‌ها خیلی ارزش قائلم و صرف‌نظر از آن فیلم، اینکه روزی انتقامشان را از آدم‌ها بگیرند، به نظرم کاملاً منطقی می‌آید. صدها سال است که پرندگان به وسیله آدم‌ها تعقیب می‌شوند. در یک تابه یا در یک کوره یا در سر سیخی به قتل می‌رسند، پرهایشان وسیله نوشتن و وسیله پر کردن بالش‌های خواب می‌شود یا به صورت ویله تزئینی تهوع‌آور «پرندگان خشک شده» در می‌آیند. این همه بدذاتی واقعاً مستحق یک جزای عبرت‌آور است. * می‌‌فهمم. به عبارت دیگر، این فیلم شما دارای یک فلسفه اخلاقی است هر آنچه که نمی‌خواهی به سرت بیاید، به سر دیگران نیاور و الی آخر. هرگز اگر چیزی وجود داشته باشد که هرگز نتوانیم آن را انجام دهیم، بازی کردن رل یک واعظ است اگر کسی از من بپرسد که درباره فیلمی با محتوای اخلاقی و فلسفی چه نظری دارم، به نوبه خود جواب خواهم داد «فکر نمی‌کنید آموختن فلسفه کار فیلسوف‌ها است و آموختن مسائل اخلاقی کار کشیش‌ها؟» آدم‌ها به سینما نمی‌روند تا موعظه بشنوند، آدم‌ها به سینما می‌روند تا تفریح کنند و برای تفریحشان هم خیلی پول خرج می‌کنند. می‌دانید! اخلاق را می‌شود خیلی ارزان‌تر از تفریح کردن آموخت. *ولی این را هم می‌دانیم که شما خیلی اخلاقی هستید یا حداقل در مورد یکی از انواع خاص اخلاق متعصب. شما هرگز زنتان را طلاق نداده‌اید و زندگی‌تان خالی از هر افتضاحی است و تا آنجا که می‌دانم، یک دفعه با خانمتان از فولی‌برژ سر در آورده‌اید و با گفتن «این چه دنیای فاسدی است!» از آنجا در رفته‌اید. نه، نه. قضیه از این مضحک‌تر است من 31 ساله بودم و نزدیک پنج سال هم بود ازدواج کرده بودم. داشتم درباره یک زن و شوهر جوان سناریویی می‌نوشتم که به مسافرت دور دنیا می‌روند و به فولی‌برژ هم گذارشان می‌افتد؛ جایی که دختران به نوعی رقص می‌پردازند. از آن جا که هرگز چنین رقصی ندیده بودم و نمی‌توانستم تصوری از آن داشته باشم. به زنم گفتم که به پاریس برویم و رفتیم بعد هم به فولی‌برژ رفتیم. نوبت آنتراکت که رسید من از کسی که فراک پوشیده بود و به نظرم مدیر تئاتر می‌آمد پرسیدم که آیا حالا رقص شکم اجرا می‌شود؟ او به ما گفت «به دنبال من بیایید» ما را به طرف یک تاکسی راهنمایی کرد و تاکسی هم از راه و تیم راه ما را با خودش راه انداخت و بالاخره جلوی خانه‌ای ایستاد. من و زنم خیلی ساده بودیم و گمان بد نمی‌بردیم. ولی آن خانه از آن خانه‌ها بود و ... بله به هر حال من و زنم که هرگز در چنین جاهایی نبودیم با دهان نیمه‌باز مشغول تماشای آنها شدیم؛ البته متوجه‌اید. تا بالاخره طاقت نیاوردم و فریاد کشیدم «این چه دنیا فاسدی است!» می‌دانید؛ من 31 سالم بود. *البته می‌فهمم. امروز حتماً به نحو دیگری قضاوت می‌کنید. اوه نه؛ من حالا 63 سال دارم و می‌توانم قسم بخورم که غیر از زنم با هیچ زن دیگری آشنا نبوده‌ام، نه پیش و نه پس از ازدواجم وقتی که ازدواج کردم قسم می‌خورم که هنوز بی‌گناه بودم. مسائل جنسی برایم هیچ وقت جالب نبوده‌اند آدم‌هایی را که این همه وقت صرف آن می‌کنند درک نمی‌کنم آخر این که فقط بچه‌بازی است. یک روز به یادم می‌آید که داشتم فیلم زن به زن را می‌نوشتم، داستان سرنوشت مردی بود که در پاریس معشوقه‌ای دارد. بعد در اثر تصادف حواسش را از دست می‌دهد و بعد با زن دیگری زندگی می‌کند که برایش کودکی هم به دنیا می‌آورد، خوب من 23 سال بیشتر نداشتم و هرگز با یک زن به سر نبرده بودم و کوچک‌ترین خبری از اینکه چطور یک زن بچه‌دار می‌شود نداشتم. از این هم کمتر درباره کارهای کسی که مثلا در پاریس با معشوقه‌اش به سر می‌برد، سر در می‌آوردم یا وقتی که همان شخص با فرد دیگری که به او کودکی هدیه می‌کند می‌رود و ... *حالا که می‌دانید مستر هیچکاک؟ بله، حالا من یک دختر 35 ساله دارم، با سه نوه؛ بین خودمان بماند. من حالا یک پدربزرگم. به هر حال تصورش را کنید که وقتی دخترم به دنیا آمد من 30 سالم بود و تازه آن وقت بود فهمیدم بچه‌ها را لک‌لک‌ها با خودشان نمی‌آورند. شاید باور نکنید، هیچکس باور نمی‌کند. همه خیال می‌کنند من این چیزها را برای این می‌گویم که برای خودم شخصیت خاصی ایجاد کنم ولی تا 24 سالگی لب به الکل نزده بودم و تا 25 سالگی سیگار نکشیده بودم. من فوق‌العاده خجول بودم؛ خجول‌تر از امروز وقتی کسی شوخی‌های دوپهلویی را تعریف می‌کرد تا بناگوش مثل آلبالو سرخ می‌شدم. اما راجع به زنم، با او فقط به این دلیل که خودش از من خواهش کرد، ازدواج کردم. سال‌ها ما با هم سفر کرده بودیم و با هم کار می‌کردیم ولی حتی به او دست نزده بودم. *آخر چرا؟ مگر از زن‌ها خوشتان نمی‌آید؟ البته که خوشم می‌آید، حتی پیش‌تر از مردها در واقع در مقابل آنها کمتر از مردها خجالتی هستم مثلا برای یک مرد هرگز از این چیزها تعریف نمی‌کنم از زن‌ها برای به رستوران رفتن خوشم می‌آید، نه به دلیل جنسی. وقتی از من می‌پرسید که آقای هیچکاک چرا هنرپیشه‌های زن فیلم‌های شما همیشه بلوند هستند؟ آیا از بلوندها خوشتان می‌آید؟‌ می‌گویم نمی‌دانم، یا باید بر حسب اتفاق باشد یا چون من یک جنتلمن هستم و از کوچکی خیال می‌کردم زن‌ها باید بلوند باشند. زن من هم بلوند است. در مقابل هیچ کدامشان احساس ضعف نمی‌کنم نه در مقابل بلوندها نه سرخ‌ها و نه سیاه‌ها.. *خیلی معذرت می‌خواهم ولی شما از کجا این عقیده را دارید؟ چه سوالی! وقتی مردم حرف می زنند من سراپا گوشم. من اطلاعاتم را کسب می‌کنم. البته این‌ها اطلاعات دست دوم است ولی شیمیدان‌ها هم می‌دانند که اگر آدم پودر مخصوصی را با پودر دیگری مخلوط کند، منفجر می‌شود و آدم به هوا می‌رود ولی برای اثبات آن حتماً خودشان به هوا نپریده‌اند. *کاملاً‌ درست است. حتماً خانمتان از شما خیلی باید راضی باشد، مستر هیچکاک!‌ امیدوارم... *تبریک می گویم، هر وقت زنتان را طلاق دادید، من با شما ازدواج می‌کنم. ممنونم. مورد توجه قرار گرفتن همیشه باعث خوشحالی من است ولی برای خودتان خواب و خیال نبافید. یک تکه گوشت کباب شده برای من خیلی بیشتر از یک دماغ خوشگل کوچولو ارزش دارد. از زن‌ها در درجه اول انتظار دارم که از آشپزی سر در بیاورند. شما خوب غذا می‌پزید؟ زن من یک آشپز عالی است من هم یک شکموی وحشتناک هستم. چیزی که در این دنیا خوشبختم می‌کند خوردن،‌ نوشیدن و خوابیدن است. من مثل یک بچه شیرخواره می‌خوابم، خیلی زیاد می‌نوشم (صورت قرمزم را که دیده‌اید؟) و مثل یک خوک می‌خورم. چند روز پیش داشتم در نیویورک قدم می‌زدم، یک دفعه عکس خودم را در پنجره مغازه‌ای دیدم و قبل از آن که خودم را تشخیص دهم، فریادی از ترس کشیدم. بعد بلافاصله به زنم تلفن کردم و پرسیدم «این ژامبون متحرک کیست؟» باور کردنی نیست ولی در جوابم گفت «تو هستی عزیزم». *ولی بدون شک برای شما خیلی کم پیش می‌آید که از ترس فریاد بکشید با عادتی که شما به ترساندن دیگران دارید باید مفهوم ترس برای شما بیگانه باشد. برعکس من ترسوترین و وحشت‌زده‌ترین آدمی هستم که ممکن است به او برخورده باشید. من هر شب خود را در اتاقم حبس می‌کنم. انگار که دیوانه‌ای در پشت در منتظر بریدن گلوی من است. من از همه چیز می‌ترسم از دزدها، از پلیس‌ها، از شلوغی، از تاریکی، یکشنبه‌ها، ترس از یکشنبه‌ها ترسی است که از کودکی وقتی پدر و مادرم می‌خواستند به رستوران بروند در من به وجود آمد. آنها سر ساعت شش من را به رختخواب می‌فرستادند. ساعت هشت من از خواب بیدار می‌شدم. هیچ کسی در خانه نبود جز سکوت و نوعی روشنایی خفه. بی‌خود نبود که قبل از ازدواج به زنم گفتم که شب‌های یکشنبه می‌خواهم یک غذای خوب در میان نور فراوان بخورم و مردم در اطرافم باشند. ترس از پلیس‌ها وقتی 11 ساله بودم و برای برگشتن پول بلیت نداشتم. پیاده به طرف خانه راه افتادم و شب ساعت 9 به خانه رسیدیم. پدر در را باز کرد و چیزی نگفت. نه سرزنشی و نه هیچ چیز دیگری فقط به من نامه‌ای داد و گفت این را ببر برای واستون. واستون پلیس بود و از دوستان خانوادگی ما به حساب می‌آمد. هنوز نامه را تمام نکرده مرا در یک سلول زندانی کرد و فریاد کشید «این سزای پسرهای بدی است که شب‌ها ساعت نه به خانه برمی‌گردند.» 53 سال هر وقت پلیس را می‌بینم از ترس شروع می‌کنم به لرزیدن. از آدم‌هایی که با هم دعوا می‌کنند هم می‌ترسم.من هرگز با کسی دعوا نکرده‌ام و اصلا نمی‌دانم کتک‌کاری یعنی چه؟ از تخم‌مرغ‌ها هم می‌ترسم. در حقیقت بیشتر نفرت است تا ترس این چیزهای سفید گرد. بدون همزنی آدم‌ آنها را می‌شکند و باز هم در وسط آن چیز گرد بی‌روزنی وجود دارد اما چیزی زشت‌تر از تخم مرغی که می‌ترکد و مایع زردرنگش را قاطی می‌کند، دیده‌اید؟ خون شاد است. قرمز است. ولی زرده تخم مرغ زرد است. نفرت‌اور است. هرگز آن را نچشیده‌ام. بعد هم از فیلم‌های خودم می‌ترسم هرگز به دیدن فیلم‌های خود نمی‌روم. نمی‌فهمم آدم‌ها چطور طاقت می‌آورند. *آقای هیچکاک این واقعا غیرمنطقی است به علاوه بنا به فیلم‌هایتان شما خودتان هم آدمی غیرمنطقی هستید. بله از نقطه نظر منطق بگیریم هیچ کسی در مقابل آنها طاقت نمی‌آورد. موافقم ولی منطق یعنی چه؟ هیچ چیز احمقانه‌تر از منطق نیست. منطق نتیجه فکر است و تفکر نتیجه تجربیات. چه کسی می‌گوید که تجربیات ما درست هستند؟ سگ من از موزیک سر درنمی‌آورد. باخ حوصله‌اش را به حد مرگ سر می‌برد. پس یعنی سگ من غیرمنطقی است؟ نه فقط تجربیات سگم سوای تجربیات باخ است. من اصلا برای منطق ارزشی قائل نیستم. هیچ کدام از فیلم‌هایم بر پایه منطق بنا نشده‌اند. فیلم‌های من بر پایه هیجان بنا شده‌اند نه بر پایه منطق. یک بمب به من بدهید تا سقراط جل و پلاسش رو جمع کند. هیچ چیزی بهتر از یک بمب برای دلهره آفریدن نیست. نمی‌گویم غافلگیری می‌گویم دلهره. *آقای هیچکاک! آموزگار من و خوانندگانم باشید. دلهره را شرح دهید. باشد مجسم کنید که این مصاحبه به صحنه‌ای از یک فیلم است. ما در اینجا نشسته‌ایم و خبر نداریم که در ضبط صوت شما یک بمب گذاشته شده است. حتی تماشاگران هم خبر ندارند. یک دفعه بمب می‌ترکد و ما به هوا می‌پریم و هزار قطعه می‌شویم. غافلگیر شدن تماشاگران. وحشت. ولی این غافلگیری و وحشت‌زدگی چقدر طول می‌کشد؟ 5 ثانیه نه بیشتر. اما در مورد دلهره، ما اینجا نشسته‌ایم و خبر نداریم در ضبط صوت شما یک بمب پنهان است ولی تماشاگران می‌دانند و می‌دانند این بمب در عرض 10 دقیقه منفجر خواهد شد. البته تماشاگران به هیجان می‌آیند و می‌پرسند که این دو تا دارند سر چی اینقدر وراجی می‌کنند؟ مگر نفهمیده‌اند یک بمب در آن دستگاه پنهان است؟ اضطراب نفس برنده، دلهره ولی درست یک دقیقه قبل از موعد معین من روی این دستگاه خم می‌شوم و می‌گویم آهای این تو بمب است و بعد دستگاه را برمی‌دارم و به بیرون پرتش می‌کنم. پایان دلهره. تمام اسرار در این نکته نهفته است که نگذاریم بمب هرگز بترکد. یک دفعه من این اشتباه را کردم و گذاشتم بترکد. بمب در دست کودکی بود که در یک اتوبوس سوار می‌شد. سه دقیقه قبل از موعد معین بمب ترکید. این یک اشتباه بزرگ بود. هرگز آن را دوباره تکرار نخواهم کرد. مردم باید رنج ببرند، عرق بریزند، ولی آخر سر باید نفس راحتی بکشند. *آقای هیچکاک! این نوع اضطراب مورد علاقه شماست؟ هرگز؛ از آن متنفرم. آنقدر متنفرم که وقتی زنم دارد در آشپزخانه سوفله درست می‌کند تحمل نمی‌آورم. آیا سوفله بالا می‌آید نمی‌آید؟ من به همین خاطر یک اجاق شیشه‌آی خریدم که آدم بتوان از بیرون تویش را ببیند. ولی فایده‌ ندارد. نمی‌توانم 10 دقیقه آنجا بایستم ببینم بالاخره بالا می‌آید یا نه. *ولی محتوای فیلم‌هایتان تنها از دلهره تشکیل نشده است. باید بگویم در آنها طنز هم هست؛ طنزی که با وهم عجین شده است. این دیگر در دست من نیست. مخلوط کردن ترس و وهم در انگلیسی‌ها امری است طبیعی. داستان دو زنی که در یک پارک به مردی برمی‌خورند که سر موش‌های زنده را می‌خورند را می‌دانید؟ خب، یکی از آنها با نفرت رو به دیگری می‌کند و می‌گوید هیچ وقت نان با آب نمی‌خورم؟ و داستان آن هنرپیشه معروف که به وسیله یک بمب به قتل رسید می‌دانید. مراسم تدفین هنرپیشه معروف برپا می‌شود و همه هنرپیشه‌ها در آن شرکت می‌کنند. در همان اثنا که تابوت را در گودال می‌گذارند، یک هنرپیشه جوان به طرف یک هنرپیشه خیلی پیر که اسمش چارلی است خم می‌شود و می‌پرسد چارلی تو چند سالته. چارلی جواب می‌دهد 89. هنرپیشه جوان می‌گوید پس دیگر احتیاجی به خونه رفتن نداری؟ اگر دست من بود نمی‌گذاشتم یک نفرشان به خانه برود. *می‌دانم شما از هنرپیشه‌ها زیاد خوشتان نمی‌آید. بارها از این که در بین هنرپیشه‌ها حتی یک دوست هم ندارید. اظهار فخر کرده‌اید. از گفته‌های شما است که «هنرپیشه‌ها گاوند». اگر هم گاو نباشند، بچه هستند. این مطلب را هم اغلب گفته‌ام و هر کسی می‌داند که بچه‌های خوب و بد وجود دارند. بچه‌های احمق هم وجود دارند. قسمت اعظم هنرپیشه‌ها، بچه‌های احمق هستند، دائم دعوا می‌کنند، به خودشان یک دنیا می‌نازند. هر چه از دور و بر من دورتر باشند، خوشحال‌ترم. در اثنایی که 1500 کلاغ را رهبری می‌کردم، کارم کمتر از راهنمایی حتی یک هنرپیشه بود همیشه گفته‌ام که والت دیستی صحیح‌ترین کارها را کرد. هنرپیشه‌هایش از کاغذ تشکیل شده‌اند و هر وقت از آنها خوشش نیاید، آنها را پاره می‌کند. *راجع به گریس کِلی چه می‌گویید؟ گریس والا مقامتان؟ گریس حساس است، دیسیپلین دارد و خیلی هم دقیق است. مردم خیال می‌کنند که او زن سردی است، ولی چه اشتباهی! او یک آتشفشان پوشیده از برف است. از این که نشد «مارنی» را با او بسازم، خیلی متأسف شدم. تقریباً به اندازه خود او. می‌دانید، خیلی دلش می‌خواست. در حقیقت، من دنبالش نفرستادم. خود او بود که آمد پیشم و گفت «هیچکاک! نقشی برای من در نظر نداری؟» چرا گریس! نقش یک زن دزد را. آخ، چه عالی! ولی متأسفانه درست لحظه‌ای که باید مسأله را رو می‌کردیم. مصادف شد با درگیری پرنس رینه و دوگل، پر شده بود که گریس، که حالا شوهرش با دوگل دچار اشکالاتی شده است، می‌خواهد شوهرش را ترک کند. به این موضوع دیگر فکر نکرده بودیم. خوب یک بلوند دیگر را به کار گرفتم. *هیچکاک! با تمام اینها خیلی عجیب است که شما یک چنین تحقیری نسبت به هنرپیشگانتان احساس می‌کنید. از تناوب آشکار شدنتان در فیلم‌های خودتان می‌شود حدس زد که افسوسی پنهانی باید در شما نهفته باشد که چرا نمی‌توانید هنرپیشه باشید. این فقط به خاطر عادتی است که از مدت‌ها پیش در من مانده است. از همان زمانی که به اندازه کافی پول برای پرداخت مزد هنرپیشگان نداشتم و باید در رل سیاه لشکرها به اجبار ظاهر می‌شدم. این کم کم مبدل شد به نوعی خرافات، و تصمیم گرفتم در فیلم‌هایم همیشه باشم. حتی در فیلم قایق نجات هم ظاهر شده‌ام، فیلمی که از اول تا به آخر روی پهنه دریا رخ می‌دهد توجیه ظاهر شدنم در روی عرشه یک کشتی کمی مشکل بود، ولی مسأله را به این ترتیب حل کردم که یکی از هنرپیشگان در کشتی روزنامه کهنه‌ای را می‌یابد، آن را باز می‌کند و در وسطش تبلیغاتی می‌بیند که عکس آن آدم چاق را انداخته‌اند. این آگهی تبلیغ داروی لاغری است و آن مردک خون مانند هم خود من. البته واضح است که من خودم را وارد فیلم می‌کنم، چون می‌دانم تماشاگران مرا می‌جویند ولی همان اول ظاهر می‌شوم تا آنها در جست و جویشان از موضوع فیلم منحرف نشوند و کاملاً هم کوتاه ظاهر می‌شوم. چون از جلوی دوربین آمدن خجالت می‌کشم. به هیچ قیمتی حاضر به هنرپیشه شدن نبودم. شغل دلخواه من وکالت دعاوی، آن هم فقط در زمینه جنایت بود. در آنجا می‌توانستم شاهد هزاران چیز دراماتیک باشم. * آقای هیچکاک، آیا هرگز در یک موقعیت ناراحت‌کننده قرار گرفته‌اید؟ نه، هرگز؛ مگر در فیلم‌ها من هرگز در یک موقعیت ناراحت‌کننده قرار نمی‌گیرم، ولی شما در یک چنین موقعیتی قرار خواهید گرفت. *من؟ چطور آقای هیچکاک؟ چون باید مقاله‌ای درباره من بنویسید و هیچ چیزی درباره من نمی‌دانید! *خیال می‌کنید مستر هیچکاک! چرا. می‌دانم با تمام طنز صمیمانه‌تان با وجود چهره‌ گرد مطبوعتان. با وجود شکم گرد قشنگتان، شما خبیث‌ترین و ظالم‌ترین آدمی هستید که تاکنون به او برخورده‌ام. خبرگزاری فارس منبع: تلخیص مجله تماشا از «کتاب هیچکاک همیشه استاد»، سال 1352


کد خبر: 94829

آدرس مطلب: http://www.honarnews.com/vdcb9wb9.rhba5piuur.html

هنر نیوز
  http://www.honarnews.com