خیابان آه بلندی است که بی‌تو کشیده‌ام
نگاهی به مجموعه شعری که بعد از ده سال منتشر شد؛
خیابان آه بلندی است که بی‌تو کشیده‌ام
«خيابان آه بلندي است كه بي تو كشيده ام» دفتر شعري است از سروده هادی مومنی كه در همان ابتداي رويارو شدن با آن مخاطب را به چالش مي كشد.
 
تاريخ : چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۰۹:۲۲


«خیابان آه بلندی است که بی‌تو کشیده‌ام» دفتر شعری است که در‌‌ همان ابتدای رویارو شدن با آن مخاطب را به چالش می‌کشد. طرح روی جلد آن در اولین برخورد، تو را به خیابانی خیس می‌کشاند که گویی از بالای سرت می‌گذرد.
دو لته شدن همین تصویر روی جلد و وارونه چاپ شدنش بر رو و پشت جلد با اندامی محو که پوششی زنانه است و در فضایی سراب گونه و «سوررئال»، ما را به درونهٔ مفاهیم و اشکال دعوت می‌کند. از عنوان دفتر و طرح جلد و تقدیمیهٔ این دفتر انتظار می‌رود که با دفتری از اشعار تغزلی مواجه شویم. اما با خواندن کتاب متوجه جهانی گسترده، عمیق و کروی می‌شویم که در این دفتر نمادگزاری شده است. جهانی که بوی غالبش عشق است و مضامین، تصاویر، اشکال فرمی و بیانی، پرسش‌های بنیادین هستی‌شناختی و چالش‌های یک انسان مدرن شهرنشین که در بافتار پیچیده و نامتعارف سنت-مدرنیته در این دنیا زندگی می‌کنند بدون آنکه طبقاتی از پسینی و پیشینی در این دفتر برجسته بنماید کنار هم آمده‌اند. همهٔ دغدغه‌ها و مضامین به یک اندازه مهم و بنیادین هستند. از عشق گرفته تا اجتماع و هنر. از نقاشی تا شعر و سینما.
این مجموعه از چهار دفتر تشکیل شده است که گویی «عناصر اربعه» سازندهٔ جهانی پویا و سر زنده‌اند. دفتر‌ها در یک مجموعهٔ متشکل و همسازنده در خلق جهان متن دخالت دارند و در عین حال هر کدام دارای ویژگی‌های منحصر به فرد خود هستند که هر کدام افقی را پیش روی مخاطب می‌گشایند. ساختار و فرم و زبان در هر دفتر متشکل و منسجم است و فضایی می‌آفریند که مخاطب را در آن معلق نگه می‌دارد. نه می‌گوید و نه نمی‌گوید. شعر به شعر دنیایی می‌آفریند یکسر نو و در عین حال پویا و سیال. نصیحت نمی‌کند و در کار بلند بلند حرف زدن و شعار دادن نیست. اگر چه با زبردستی و زیرکی مسائل و دغدغه‌های اجتماعی را هم‌گاه به‌گاه ردی می‌زند از گریزپایی کلمات.
در جای جای این مجموعه می‌توان دلرعشه و اضطراب انسان را در شهری بزرگ و مدرن دید. این شهر مشخصا تهران است و همهمه و نا‌ایستایی میدان انقلاب که می‌توان آن را مرکز «عابران پیاده» نامید: به انقلاب برو/کتابفروشی‌ها را ورق بزن (ص۱۵) و من سر از انقلاب در آورم – بی‌کتاب (ص۱۸) تهران/جنوب چشم تو بود/بعد از گریه‌ای طولانی/رد سرمه‌ای از دود (ص۶۴) و نام انقلاب خواه ناخواه به مفهوم دانشگاه و دانشجو پیوند می‌خورد: تنهایی‌ام مثل کوه/پشت دانشکده ایستاد (ص۱۷) یاد دست هات مرا تکان می‌دهد/تا از طبقهٔ چندم این خوابگاه/دست به سیم آخر بزنم (ص۶۵) ترانهٔ غمگین من/با آن دو چشم شبانه اش/به شکل شعری مدرن/در نشری روبروی دانشگاه/پخش خواهد شد (شعر۱۸ ص ۸۰).
شهری که از بزرگی و عظمتش تنها چیزی که به انسان محصور در آن می‌دهد تنهایی است: این پنجرهٔ زبان بسته/رو به خلوت هیچ حیاتی باز نمی‌شود (ص ۲۶) کلافه ام/آنقدر که گربه‌های شهر/دوره‌ام کرده‌اند (ص۷۵) و احساس گم شدگی و سرگشتگی: حیوان صاحب نامی است بشر/زل زده/به انتهای لال خیابانی گمشده/در نقشه‌ای بدون محتوا (ص۳۲) نمی‌خواستم میدان را دور بزنم/نمی خواستم برگردم/روی‌‌ همان نیمکت/کنار‌‌ همان فواره (ص۲۷).
شهری که خیل جمعیتش با مناسبات و ارتباطاتشان و حجم خیره کنندهٔ تکنولوژی و امکانات گستردهٔ ظاهریش برای انسان معاصر تبدیل به زندان‌های تو در تو شده است. انسان، زندانی در اتاقی، اتاقی که در شهری و شهری که در دنیا زندانی است. گویی که تصویر فرد ِتن‌ها در تدوینی سینمایی بین یک اتاق و کرهٔ زمین در آمد و شد است: جراحاتم/در اسباب کشی‌های کسالت بار/آسیب‌های جبران ناپذیری دیده اند/نام گل ها/از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر/آنچنان خشک به یادم می‌آیند/که دلم می‌خواهد/از زور تشنگی بزنم زیر گریه/از آن روز بارانی/که چمدانم را باز کردی/تا این سفر بی‌برو برگرد/هر روز در یکی از/خانه‌های غمگین این شهر/چهار فصل نگران را/از سر گذرانده‌ام. (شعر ۲۰ ص ۳۱) و زمین زندان بزرگی /که ساعات ملاقاتش تمام شده (ص۲۹) تکه‌های تنم را /کنار هم می‌چینم/دیواری/بین من و دنیا/کشیده می‌شود (ص۴۸) دیوارها/دیوارها/دیوارها/دیوارها/چهار طرف را بالا آورده‌اند (شعر ۱۵ ص ۷۷)
تنهایی چه حاصلی دارد جز سردی؟ سرمایی که در تن و جان می‌پیچد، به فصل تسری می‌یابد و در سال منتشر می‌شود: تنهایی‌ام مثل کوه/پشت دانشکده ایستاد/تا برف‌های تلخ/در دور دست‌های پنجره/بنفش شدند (ص۱۷) چلهٔ زمستان /اطراق کرده بر پهلو و پشتم (ص۲۶) شعر می‌شوی/دستم می‌لرزد می‌نویسم برف/پنج انگشتم شالی می‌شوند/بر اضطراب خودکار (ص۵۳) ساعت‌های طولانی باید/ به آتشت دل بسپارم/تا یخ دستها/ و برف‌های سنگین سرم/بر نیمکت‌های بی‌پرنده آب شوند (ص۵۵) کلمه‌های جا مانده/کلماتی هماهنگ می‌شوند/در تعریف رفتن/در برف (ص۶۳)
انسان این مجموعه می‌ترسد و مضطرب است در عین حال می‌داند که دنیایی را که مدرنیته برای او به ارمغان آورده است در کار مسخ کردن اوست. او هم نوا با «مارتین هایدگر» فیلسوف آلمانی می‌گوید که تکنولوژی این خطر را برای او آفریده است که صدای هستی را نشنود. جا به جا فراموشی و فراموش شدن را به خود و مخاطب گوشزد می‌کند. گویی که دنیای مدرن یکسر بر حضور غیاب استوار است: بنیانگذار فراموشی/تو نیستی/ می‌ترسم ناقص بنویسم (ص۱۱) در این سینمای تعطیل/ که نور چراغ قوه/جای خالی من و تو را نشان می‌دهد/بار‌ها پخش شده/که این سر در گم/انگشت بند شدهٔ تو را می‌گویم/سر نخ پیراهن مرا کشیده است/بر صلیب فراموشی/نخی از مرا به انگشت ببند/نخ دیگرم را تا سپیده بکش/حالا هر تعبیر/از دو صندلی/در سینمایی تعطیل/می تواند پرده‌هایی را روشن کند/از منظور کارگردان پنهان/کارآگاه‌های خصوصی بسیاری/کنار ما که نبودیم/نشسته بودند/و عشقی که تن به عمومی نداد. (شعر ۱۰ ص ۲۰) در حالی که همچنان آنجا نیستم (ص ۲۱) وقتی من/مدت هاست که رفته‌ام (ص۲۲) با احتیاط به همه چیز نگاه می‌کنم/مبادا فراموشت کنم (ص۲۳) چادرت را گرفتم/گم نشوم (ص۴۱)
انسان گرفتار در این همهمه و شلوغی که تنها مانده است راز زیستن و حقیقت هستی را در عشق می‌یابد. دنیای متن این مجموعه با تقدیمیه‌ای عاشقانه آغاز می‌شود و با شعری که گویی خطابه‌ای است برّا و قاطع، عصارهٔ هراس و خودآگاهی را در خود دارد: ترانهٔ غمگین من/با آن دو چشم شبانه اش/به شکل شعری مدرن/در نشری روبروی دانشگاه/پخش خواهد شد. (شعر ۱۸ ص۸۰) چرا این ترانهٔ غمگین نقطهٔ پایان جهان این متن است؟ آیا این نوعی مرگ آگاهی است که این متن دارد؟ آیا پیشاپیش می‌داند که در دنیای مدرن حتی در نشری روبروی دانشگاه جایی برای شعر و هنر نیست؟ آیا متن هنری (شعر) هم می‌داند که در دنیای مدرن شهری امروز، چون انسان ِتن‌ها، تنهاست؟ آیا ترانهٔ غمگینی که در هیاهوی‌‌ همان پیاده رو‌ها و‌‌ همان شهر دیوار‌ها حتی در روبروی دانشگاه هم پخش شود شنیده خواهد شد؟ آیا ترانهٔ شبانه که از جان انسان ِ هراسان و مضطرب نشات گرفته است می‌تواند خود را در انبوه دفترهای بازاری و کلاس‌ها و کلاسور‌ها خود را به گوش کسی برساند؟ سرنوشت او چه خواهد بود؟ آیا این‌‌ همان سرنوشت مجهول انسانی است؟ نمی‌دانیم. اما می‌دانیم که این ترانه برای «او» پخش خواهد شد.
این «او»، نمایندهٔ همهٔ «او»‌های دنیاهای عاشقانه است. متن آرامش خود را در کنار او خواهد یافت، درست مثل انسان ِ این متن. بیش از سی شعر این مجموعه مضمون عاشقانه دارند یعنی بیش از نیمی از شعر‌ها به مسئلهٔ عشق پرداخته‌اند. هر جا تنهایی و هراس به نقطهٔ اوج خود می‌رسد این عشق است که راهی می‌شود برای برون رفت از این اضطراب.
در انتهای تمام ناکامی‌ها و هراس‌ها، عشق است که فریادرس می‌شود: می‌وزم/میان اشیایی که/عطر تو را به تن دارند/یاد دستهات/حافظهٔ کوتاه مدتم را/شاعر نگه داشته است/بر ساعت دیوار/روز را خاموش کن/می خواهم زیبا‌تر ببینمت. (اشیاء یادمانه ص۴۶) گیست/بینی ات/دندانت/تصور تو زوایای دیگری هم دارد/قلبت/متوجه ای/مضمون به حاشیه رفته /ساعت‌های طولانی باید/به آتشت دل بسپارم/تا یخ دستها/و برف‌های سنگین سرم/بر نیمکت‌های بی‌پرنده آب شوند/تکان درخت ها/قصد دهان کجی بادند/بعد از این اتفاق/از فقراتم می‌گذری/به اتفاق آب و هوایی/که شاعرم کرد (در عجز کلمات ص۵۵) خورشید/اثر انگشت‌های توست/امضای گرمی پای حسرت‌های من/در حاشیه‌های روز (ص۷۰)..
اما «زن» همین که از دنیای عاشقانه در می‌آید و پا به عرصهٔ اجتماع می‌گذارد، یکسر جایگاهی متفاوت می‌یابد. جایگاهی که برای انسان ِ عاشق؛ گونه‌ای دیگر از اضطراب می‌آفریند:
زن/در تاریک‌ترین قسمت مرد/پنهان /مضطرب بود/مرد/روزنامه می‌خواند/زن گریان/شکسته و تلخ/مرد پیکاسو بود/نیچه بود/فروید بود/زن ترسیده بود. (شب آنتونیونی ص۴۲)
در همین چند سطر ما زنی را می‌بینیم که در تاریکی اعصار، اسطوره‌ها و فرهنگ‌های پیشاتاریخی تا امروز ِ تاریخ، در تاریکی و ترس به سر می‌برد. زنی که همیشه در سایهٔ مرد است و ناخن می‌جود در گوشه آشپزخانهٔ تاریخ. از روزنامه‌ها خبر خوشی در نمی‌آید انگار. فضای رعب انگیز و ترس خوردهٔ این شعر که دقیقا به من مخاطب القا می‌شود، ما را در جایگاه یک زن تاریخی قرار می‌دهد که مدرنیته هم برای او جز ترس و اضطراب چیزی به همراه نداشته است. اینجاست که مسائل فرهنگی و اجتماعی به درون شعر کشیده می‌شوند و با پرداختی هنری بررسی می‌شوند.
برای نمونه به عناصر ساختاری این شعر بیشتر می‌پردازیم تا ببینیم که تا چه حد موضوع در شکل تنیده شده است و بی‌آنکه یکی بر دیگری سوار شود روایتی شاعرانه به دست می‌دهد.
«شب» فیلمی است ساختهٔ «آنتونیونی» فیلمساز و منتقد ایتالیایی دربارهٔ احساس غربت روز افزون یک رمان نویس مشهور و همسرش و از خود بیگانگی آن‌ها در خلاء موجود در شهر مدرن و صنعتی میلان. لتهٔ اول شعر بر می‌گردد به اسطوره‌های پیشاتاریخی و مشخصا عبری که در آن «نساء» یعنی کسی که از دندهٔ مرد آفریده شده است. از‌‌ همان زمان، فرهنگ مرد سالار، زن را در سایهٔ مرد و در «تاریک‌ترین» بخش او پنهان کرده است. این پنهانی برای او اضطراب می‌آورد و همچنین برای مرد که به عنوان مالک و صاحب زن همیشه برای او مسئولیت به بار آورده و‌گاه او را به جنگی تمام عیار کشانده است، در اسطوره‌های یونان می‌بینیم که جنگ بین یونان و تروی که ده سال به طول انجامید و بزرگ‌ترین جنگ پیشاتاریخی یونان است بر سر تصاحب یک زن-هلن- بوده است. این اضطراب سیال بین زن و مرد که در این شعر روایت شده است با تمهیدی شکل‌شناسانه انجام شده است. به عنوان مثال «مضطرب بودن» هم به لتهٔ بالایی و زن ارجاع داده می‌شود و هم به سطر پایینی و مرد: زن/در تاریک‌ترین قسمت مرد/پنهان/مضطرب بود/... و یا... مضطرب بود/مرد/ روزنامه می‌خواند/...
روزنامه هم نماد خبر گزاری است و هم روشنفکری. «روزنامه» ذهن مخاطب را خواه نا‌خواه به جریانات اجتماعی و انقلابی و اخباری می‌کشاند که عموما ناخوشایند است: روزنامه‌ها را /می بندند/ فکرم/پر از کلاغ می‌شود (ص۴۷) روزنامه در اینجا ما را به فضای جامعه می‌کشاند و به نوعی فضای دم کرده و خفهٔ رابطه بین این زن و مرد نمادین را به کل جامعه تسری می‌دهد و این خود باز به فضای اقتدارگرایانه‌ای که در این شعر بین زن و مرد و با اقتدار مرد حاکم است را برجسته‌تر و در عین حال عمیق‌تر می‌کند. در ادامه شعر با آمدن نام سه «مرد» که هر کدام از برجسته‌ترین نام‌ها در حوزهٔ فرهنگ و هنر مدرن‌اند و عموما نامشان یادآور مدرنیته است این فضای سنگین مردسالارانه سنگین و سنگین‌تر می‌شود. مدرنیته‌ای که به نوبهٔ خود صدای چرخدنده‌ها و جنگ‌های جهانی را به ذهن متبادر می‌کند. این شعر بدون آنکه مضمون و اندیشه‌اش بر ساختارش سنگینی کند مبارزه ایست «فمینیستی» که در چارچوب رسانهٔ شعر علم برافراشته است. چون زن این روایت نه در گذشته آرامش داشته و نه در دوران مدرن و نه حتی در کنار یک مرد روشنفکر. می‌توان خوانش‌هایی از این دست را از تمام شعرهای این مجموعه داشت و دید که این شعر‌ها چه ظرفیت‌های بالایی برای تاویل و خوانش‌های متعدد دارند.
دفترهای این مجموعه اگر چه در چهار دفتر آمده‌اند اما این دفتر‌ها نه اجزایی یکه و تمامیت خواه که هر کدام افق‌هایی هستند که علاوه بر گفتگوی بین اجزای خود در حال گفتگو با کل مجموعه‌اند. به عبارتی دیگر این مجموعه یک شاکلهٔ پویاست که در خود می‌جوشد و به بار می‌نشیند.
یکی از برجسته‌ترین عناصر این مجموعه، زبان است که به خوبی توانسته است خود را از سطح زبان محاوره جدا کند و در ایجاد فضاهای جدید، توانش ِ خود را نشان دهد. این نگاه تازه در برخورد با ضرب المثل‌ها و اصطلاحات فرهنگ عامه هم به چشم می‌آید: وقتی چون گربه‌ای بی‌چشم و رو/از سر دیوار/به دنیای تو می‌آیم (ص۱۴) دریا، نمک ن‌شناس، زخم زبان مرا با خود می‌برد (ص۲۸) از این چوبها/زیاد خورده به زندگی‌ام (ص۳۲) آقای متوسط/بی طبقه/ برج‌ها ساخت/و سعی کرد/آب از آب/تکان نخورد (ص۴۰) دست تو را می‌خوانم/نوشتن یاد می‌گیرم/و تا آخر عمر/با لهجه حرف می‌زنم (ص۵۹) کلافه ام/آنقدر که گربه‌های شهر/دوره‌ام کرده اند/و می‌خواهند پدرم را/از چشم‌های تو در بیاورند (ص۷۵) و این نشان می‌دهد که ما با شعرهایی روبروییم که از زندگی می‌گوید، نه برای ایجاد دنیایی تجریدی و ناشناخته.
دفتر اول با عنوان «بی‌خوابی» شامل شعرهایی است که عموما به وقایع و دلمشغولیهای انسان شهر نشینی پرداخته است که شهر نشینی برای او عمدتا نوعی بی‌خوابی به همراه آورده است. این بی‌خوابی هم به معنای خاص کلمه است:
تکه‌ای استخوان شده ام/گیر کرده‌ام در گلوی امشب/نمی خواهم منتظر خورشیدی باشم/که تکراری و بی‌ملاحظه/سرگرم خودش/روز را اثبات/و خواب مرا بر هم می‌زند... (ص۱۲)
یا به شکلی پنهانی در لابلای شعر حاضر است:
چشم بسته بر رفت و آمد آدمها/پراکنده ام/روزنامه پیچ و خسته/ورق خورده/مثل پروانه‌ای که خشکش زده/لابلای خرده‌ای از استخوان و کلمات/چند تکه شده ام/در حالی که همچنان آنجا نیستم. (ص۲۱)
زبان در این دفتر تازه و نو است و جابجا در کار آشنایی زدایی از زبان. در عین حال، فرم و ساختار، مانعی برای سیلان معنا در آن‌ها نیستند.
دفتر دوم عنوان «ایده‌هایی برای شعر» را در مدخل خود دارد. در این دفتر که یک شعر از آن را پیش‌تر به بحث گذاشتم، عموما عنوان شعر‌ها از نام فیلم‌ها یا اصطلاحات هنری و فلسفی گرفته شده است. مثل همین شعر «شب آنتونیونی» یا شعرهای دیگری با عناوین «ایدهٔ مارکس»، «سکوت اینگمار برگمان»، «طبیعت بیجان» و... که خود این نامگذاری‌ها گفتگویی ایجاد می‌کند بین مفاهیم پیشینی و شعر‌ها.
عنوان این دفتر و همچنین عنوان شعر‌ها شاید مخاطب را به این پیش بینی بکشاند که ما با شعرهایی روبرو خواهیم شد که یکسر معنا گرا و خشک و قلمبه گویند! اما به راستی که در این دفتر هم سیالیت معنا و فرم، پویایی قابل تحسینی را در شعر‌ها ایجاد کرده است:
ایدهٔ اجتماع
در، دل دیوار است یا پنجره؟ /پنجره، عاشقانه و نامشروع است/و در/لولا شده به مفهوم خانواده. (ص۳۹)
این پویایی در دفتر بعدی هم که «قطعات ناتمام» نام دارد و بیشتر شامل شعرهایی است که دغدغه‌های شکل گرایانه در آن‌ها به چشم می‌خورد، منعکس است. دغدغهٔ فرم در این دفتر مثل بسیاری از کارهای افراطی که بر پایهٔ بازی‌های زبانی ساخته شده‌اند نبوده و هر شعر توانسته است تعادلی بین زبان روایی خود و روایت تنیده در آن ایجاد کند:
دست نوشته
دست تو را می‌خوانم/نوشتن یاد می‌گیرم/و تا آخر عمر/ با لهجه حرف می‌زنم. (ص۵۹)
و دفتر آخر «قطعات بی‌زمان است» که عموما شامل شعرهایی کوتاه است که در‌‌ همان کوتاهی خود به انسجام و گفتگو رسیده‌اند: صدای تو/ صورتم را/از مرگ/نجات خواهد داد. (ص۷۲)
این مجموعهٔ شعر، مجموعه‌ای پویا و در خور تامل است که به راستی در این بلبشوی بازار ادبیات، ما را امیدوار می‌کند به زندگی و پویایی شعر. زبان این دفتر به زبان شاعران موج ناب نزدیک است و هر شعر زخمیست زبانی که بر پیکرهٔ واقیت آشنا نما زده می‌شود و ما را به آن سوی واقعیت خفته و تکراری امور آشنا و وقایع جاری می‌کشاند. زبان در این مجموعه زبانی خاص خود متن است و از «روی دست هم نویسی» که امروزه در غالب مجموعه‌ها می‌بینیم خبری نیست. جز یکی دو مورد (شعر ۱۰ ص ۷۲ یادآور فرم کارهای یدالله رویایی است و شعر ۴ ص ۱۴ آنجا که می‌گوید: و کوهستانی را/در صدایم جابجا می‌کند یاد آور تصویری از شعر غلامرضا بروسان است که می‌گوید: «گویی بشگه‌های عظیمی را در دلم جابجا می‌کنند» و شعر۵ ص۱۵ که براهنی هم شعری با این فرم جابه جایی راوی/مخاطب دارد) که به شکلی نامحسوس از شاعران دیگر تاثیر پذیرفته در باقی مجموعه ما با زبان و فضایی کاملا نو و منحصر به فرد روبروئیم.
این مجموعه دومین مجموعهٔ هادی مومنی شاعر جوان و توانای معاصر است که آن را نشر «راه مانا» منتشر کرده است. هادی در این دفتر که فاصله‌ای تقریبا ده ساله با مجموعهٔ قبلی خود یعنی مجموعهٔ «پرتم از پنجره‌های دنیا» دارد، خود را چنان در شعر‌هایش معرفی کرده است که گویی تجربه‌ای تاریخی را از سر گذرانده است. شعرهای این مجموعه بسیار پخته‌تر و پویا‌تر از مجموعهٔ قبلی او هستند و نشان می‌دهند که هادی مومنی راهش را درست می‌رود.

میرسلیم خدایگان

*******

(۱) انتشارات «راه مانا» /۱۳۹۲
منابع:
۱-دانشنامه زیبایی شناسی/ویراسته بریس گات، دومینیک مک آیور لوییس/فرهنگستان هنر/چاپ پنجم۹۱
۲-ساختار و تاویل متن/بابک احمدی/نشر مرکز/چاپ نهم۸۰
۳-خطاب به پروانه ها/رضا براهنی/نشر مرکز/چاپ اول۷۴
۴-هفتاد سنگ قبر/یدالله رویایی
۵-مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است/غلامرضا بروسان
کد خبر: 71364
Share/Save/Bookmark