پژوهشي در انديشه هاي فردوسي
 
تاريخ : شنبه ۷ فروردين ۱۳۸۹ ساعت ۱۳:۴۷
رستم به دنيا مي آيد


به زعم اين نگارنده ، فردوسي مترجم روزمره کسي و دستگاهي نبوده است ، که بخش هاي نيم خوانده از داستان هاي پهلوي را به دستور روزانه ي ديگران به شعر فارسي برگرداند . اين مرد سخندان پرشور ، داستان هاي باستان را بسيار خوانده و در فراز و نشيب افسانه هاي آن روزگاران فراوان انديشيده بود .
فردوسي ، مانند همه ي آفرينندگان هنري شاهکارهاي جهاني ، در ذهن خود برنامه ي کار و صحنه ها و روابط بازيگران را از پيش زير و روي مي کند . از همان آغاز کار ، ذهن فردوسي مانند شطرنج بازي که به ميدان قهرماني جهاني پاي مي گذارد ، حرکت مهره ها را از پيش در فرمان دارد . از اين روي ، هر جا که داستان نزديک تر به تعلق خاطر اوست ، عرصه ي سخن را هنرمندانه تر آماده مي سازد و خواننده را با خود به گلستان ديگري مي برد .
سخن فردوسي در روزگار رستم ، در نبردها ، و در گفت و شنودهاي او اوج مي گيرد ، چنانکه خواننده ي آگاه خوب در مي يابد که سخنور طوس در کار آفرينش بزرگي است .
عروسي رودابه و زال، فردوسي را به متن داستان دلخواه وي نزديکتر مي کند ـ رستم به دنيا مي آيد ، بچه شير پرورده مي شود ، پيل و نهنگ و اژدها از چنگال وي رهايي نمي يابند ـ استاد طوس ، رستم نوجوان را کم کم آماده مي کند که او را بر جاي نياي وي ، سام يک زخم بنشاند .


***


زال سيمرغ پروده ، فرزند جهان پهلوان سام نريمان ، رودابه دختر مهراب و سيندخت کابلي را به همسري بر مي گزيند . سام با سياست و تدبير ، مشکلات سياسي و نژادي را از سر راه بر مي دارد ، و از فريدون پروانه ي عروسي را به دست مي آورد(1) .
پس از چندي ، رودابه نوعروس باردار مي شود (2) . بار رودابه بسيار گران است ، و او را به بستر بيماري مي کشاند . صورت ارغواني او زرد و ميان لاغرش فربه مي گردد داستان به دنيا آمدن رستم در شاهنامه با اين بيت پرنياني استاد آغاز مي شود :
بسي بر نيامد برين روزگار
که آزاده سرو اندر آمد ببار
سرو بالا بلند ، در آداب فارسي ، خوش ترين نمودار قامت آدمي و اشارت به خراميدن و زيست اوست . آزادگي و سرفرازي سرو هم ، در ذهن مردم سرزمين ما هزار گونه غوغاي سربلندي و نيکنامي و سرکشي و بي اعتنايي دلپذير بر مي انيگزد ـ از اين دست هزار نقش و سخن به خاطر مي آيد .
از زبان فردوسي به ياد مي آوريم :
« به سرو سهي برسهيل يمن » ، « خم آورد بالاي سرو سهي » ، « يکي سرو بد نا بسوده سرش »
و از سعدي :
اگر سروي به بالاي تو باشد
نه چون قد دلاراي تو باشد
« سرو نديدم بدين صفت متمايل »
و از حافظ :
چو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاري
خورد ز حسرت رو ي تو هر گلي خاري


***


مرا در خانه سروي هست کاندر سايه ي قدش
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم


***


مي شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوي
بر رسم سايه آن سرو سهي بالا بود
در زبان فاخر حافظ ، گاهي اصطلاح سرو بالا بلند ، گاهي معاني لطيف تر و روحاني تر در بر مي يگرد ، مانند :
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد
که مي رويم به داغ بلند بالايي
سرو سهي از باغ نيکنامي و سرفرازي به گلزار و چمن مي خرامد و رفته رفته به گوشه ي خاطر گوشه گيران سخن عرفاني هم راه مي يابد ـ في المثل از فروغي بساطمي مي شنويم :
طوبي و سدره گر به قيامت مرا دهند
يک جا فداي قامت رعنا کنم ترا
سرو سهي ميوه بر نمي آورد ، از اين روي هم راست و برکشيده و سربلند است . اما اگر سروباردار شود ، سنگيني ميوه ، پشت و سر بر کشيده اش را خم مي کند ، اينجاست که مي گويند : « که آزاده سرو اندر آمد ببار » .
روزي نزديک دوران زايمان ، رودابه از هوش مي رود ، سيندخت و همگان نگران مي شوند ، گمان مي برند که رودابه به بستر مرگ در افتاده است .
گفت و شنود دختر باردار و مادر پريشان و شرح زايمان را ، کدام نويسنده ي ديگر فارسي زبان سواي فردوسي چنين ساده و زيبا بيان کرده است ؟
بسي برنيامد برين روزگار
که آزاد سرو اندر آمد ببار
بهار دل افروز پژمرده شد
دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران
شد آن ارغواني رخش زعفران
بدو گفت مادر که اي جان مام
چه بودت که گشتي چنين زردفام
چنين داد پاسخ که من روز و شب
همي برگشايم به فرياد لب
همانا زمان آمدستم فراز
و زين بار بردن نيابم جواز
تو گوئي به سنگستم آکنده پوست
و گر آهنست آنکه نيز اندروست
چنين تا که زادن آمد فراز
بخواب و به آرام بودش نياز
چنان بد که يک روز ازو رفت هوش
از ايوان دستان برآمد خروش
خروشيد سيندخت و بشخود روي
بکند آن سيه گيسوي مشک بوي
يکايک بدستان رسيد آگهي
که پژمرده شد برگ سرو سهي
توصيف را ببينيد ، مي گويد گوئي پوستم را با سنگ پر کرده اند و کودکي که در درون من است از آهن پرداخته اند ـ شاعر سخن نو مي گويد ، وصف او خيال انگيز است ، بيتي از غزلي نيست که در چند صد سال هزارها بار در غزل ها و قصيده هاي گويندگان تکرار شده باشد .
در ميان اين گرفتاري ها ، زال تدبير مي کند ، و لختي از پر سيمرغ را بر آتش مي گذارد و به سيندخت مژده مي دهد که نگران نباش ، که درد رودابه را سيمرغ کاردان دوا خواهد کرد . سيمرغ مانند ابر تيزرو از آسمان فرا مي رسد . زال مانند کودکي که به نزد مادر دانشمند نشسته باشد بر او درود مي فرستد ، فروتني مي کند ، و معلوم است که زال در برابر مشکل بزرگي قرار گرفته و به مادر براي گره گشائي روي آورده است ، اما سيمرغ ، مادر کاردان ، مي داند که پسرش تاکنون خود مردي آراسته است ، گفتار او با زال مثل گفتار مادر دانايي است که پسرش به سپهداري لشکر يا شاهي رسيده باشد . نمي گويد پسر چرا گريه مي کني ؟ به زبان بلند و مناسب اين صحنه مي پرسد : « به چشم هژير اندرون نم چراست ؟ »
سيمرغ زال را دلداري مي دهد ، مي گويد زنگ غم از دل بزداي که کودک ناموري از رودابه نصيب تو خواهد شد . کودکي که نيروي مردي و زور و دلاوري و خرد و کارداني او از همه برتر خواهد بود . اما بار آزاده سرو کابل باري گران است ، کودکي که بايد به دنيا بيايد قهرماني است که جهان همتاي او نديدست . زايمان از راه طبيعي مقدور نيست ، تدبير ديگري بايد کرد .
ببالين رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سيمرغش آمد بياد
بخنديد و سيندخت را مژده داد
يکي مجمر آورد و آتش فروخت
و ز آن پر سيمرغ لختي بسوخت
هم اندر زمان تيره گون شد هوا
پديد آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابري که بارانش مرجان بود
چه مرجان که آرايش جان بود
برو کرد زال آفرين دراز
ستودش فراوان و بردش نماز
چنين گفت با زال کين غم چراست
به چشم هژير اندرون نم چراست
کزين سرو سيمين بر ماه روي
يکي نره شير آيد و نامجوي
که خاک پي او ببوسد هژير
نيارد گذشتن بر برش ابر
از آواز او چرم جنگي پلنگ
شود چاک و بخايد دو چنگ
هران گرد کاواز کوپال اوي
ببيند برو بازوي و يال اوي
ز آواز او اندر آيد ز پاي
دل مرد جنگي برآيد ز جاي
به جاي خرد سام سنگي بود
به خشم اندرون شير جنگي بود
به بالاي سرو و بنيروي پيل
به آواز خشت افکند بر دو ميل
نيايد به گيتي ز راه زهش
به فرمان دادار نيکي دهش
بياور يکي خنجر آبگون
يکي مرد بينا دل پرفسون
نخستين بمي ماه را مست کن
ز دل بيم و انديشه ا پست کن
سيمرغ به زال مي گويد ، نسخت رودابه را به مي مست کن که ترس و بيم و اديشه از او بريزد ،(و اين به جاي داروي بي هوشي است) آنگاه ، ( پزشک ) مرد بينادل کارآموزده اي بياور تا به خنجر آبداده پهلوي رودابه بشکافد و بچه از پهلوي او بيرون کند. سپس پهلوي رودابه بدوزد ( بخيه کند ) و از گياه و ترکيبي که مي گويم بر زخم او مرهم بگذار . خداوند به تو پسر بلند اختري عنايت خواهد کرد .
بکافد تهيگاه سرو سهي
نباشد مر او را ز درد آگهي
وزو بچه ي شير بيرون کشد
همه پهلوي ماه در خون کشد
و زآن پس بدوز آن کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و بيمار و باک
گياهي که گويمت با شير و مشک
بکوب و بکن هر سه درسايه ي خشک
بسا و برآلاي بر خستگيش
ببيني همان روز پيوستگيش
بدو مال از آن پس يکي پر من
خجسته بود سايه ي فر من
تو را زين سخن شاد بايد بدن
به پيش جهاندار بايد شدن
که او دادت اين خسرواني درخت
که هر روز نو بشکفاندش بخت
بدين کار دل هيچ غمگين مدار
که شاخ برومندت آمد ببار
بگفت و يکي پر ز باوز بکند
فکند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پر او برگرفت
برفت و بکرد آنچه گفت اي شگفت
بدان کار نظاره شد يک جهان
همه ديده پر خون و خسته روان
فرو ريخت از مژه سيندخت خون
که کودک ز پهلو کي آيد برون
اين دستور احتمالاً نخستين جراحي دانشي است که در افسانه هاي باستاني مي يابيم و زبان فردوسي چنان آميخته به دانش است که گوئي نگارنده داستان از سده ي نوزدهم يا بيستم سخن مي گويد . سخن از پولاد آبداده و داروي بيهوشي و شکافتن و دوختن و ( سزارين ) و درد فرو نشاندن است . چنان که بنيان سخنان فردوسي از زبان سيمرغ با دانش پزشکي ما هم آهنگ است . غرض اين نيست که فردوسي بر دانش پزشکي چيره بوده ، سخن اينجاست که نابغه هاي علم و هنر اساس کارها را در رشته هاي گوناگون لمس مي کنند . اما مردم معمولي غالباً در جزئيات غرق مي شوند ، چون شاخه هاي نازک را از تنه هاي تناور باز نمي شناسند .
در دو سه بيت کوتاه ، فردوسي گياهي را از دفتر دارويي پزشکي بر مي گزيند ، شير و مشک بدان مي افزايد ، مي کوبد و در سايه خشک مي کند ، مي نمايد و دارو را به زخم مي آلايد ، مي گويد در همان روز نخست بريدگي التيام خواهد يافت .
سيمرغ مانند پزشک حاذقي که وقتش در گرو کارهاي فراوان باشد در بالين بيمار زياد درنگ نمي کند ، درد را درست تشخيص مي دهد ، دواي بيمار را مقرر مي دارد ، و آنگاه از پي کار خود مي رود .(6) پزشک گرانمايه ما پري از بال خود را مانند ( کارت ويزيت و شماره ي تلفن ) در پيش زال مي گذارد تا اگر بار ديگر به وي نياز افتاد به او دسترسي بيايند .
سيندخت و جمع درباري ها همچنان نالان و گريان اند ، زيرا اين گفته ي زال مرغ پرورده را باور نمي دارند ـ آخر چگونه ممکن است کودک را از پهلوي مادر به در آورند ؟ البته زال به گفته ي مادر خوانده ي داناي خود سيمرغ ، اطمينان دارد ، ولي سيندخت و ديگران طبيعي است که چنين اعتقادي به سيمرغ نمي توانند داشته باشند .
موبد چيره دستي دستور سيمرغ را به کار مي بندد ، و پهلوي رودابه را مي شکافد ، و سرانجام پس از عمل جراحي پسر درشت بي مانندي را بدون آزار از پهلوي او بيرون مي آورد . پزشک آنگاه پاره شده ها را مي دوزد و بر زخمها مرهم مي گذارد و داروي آرامش مي دهد .
رودابه شبانه روزي بي هوش ماند ، و چون به هوش آمد و شير بچه ي زيباي او را به وي باز نمودند لب به خنده گشود ، خستگي ها را فراموش کرد، کودک را هم رستم نام نهاد .
بيامد يکي موبدي چرب دست
مر آن ماه رخ را به مي کرد مست
بکافيد بي رنج پهلوي ماه
بتابيد مر بچه را سر ز راه
چنان بي گزندش برون آوريد
که کس در جهان اين شگفتي نديد
يکي بچه بد چون گوي شيرفش
ببالا بلند و به ديدار کش
شگفت اندر و مانده بد مرد و زن
که نشيند کس بچه ي پيل تن
همان دردگاهش(7) فرو دوختند
به دارو همه درد(8) بسپوختند
شبانروز مادر ز مي خفته بود
ز مي خفته و هش ازو رفته بود
چو از خواب بيدار شد سرو بن
بسيندخت بگشاد لب بر سخن
برو زر و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرين خواندند
مر آن بچه را پيش او تاختند
بسان سپهري بر افراختند
بخنديد از آن بچه سرو سهي
بديد اندرو فر شاهنشهي
در بعضي نسخه ها ميان ابيات 1509 و 1510 شاهنامه چاپ مسکو دو بيت زير آمدست :
همه موي سر سرخ و رويش چو خون
چو خورشيد رخشنده آمد برون
دو دستش پر از خون ز مادر بزاد
ندارد کس اين چنين بچه ياد
گوينده در بيت دوم اشاره Allegoric به جنگ آوري و خونريزي اين پسر نوزاد مي کند ، مي گويد رستم آنگاه که از مادر بزاد دو دستش به خون آلوده بود ، و اين کنايه لطيفي است به آينده ي قهرمان داستان هاي شاهنامه . کودک ، مردي بزرگ و نامدار خواهد شد ، اما از سر انگشتانش هميشه خون دشمنان کشورش فرو خواهد ريخت . مردي است که در راه بر شدن بر آسمان نام و جهانگيري از هيچ کس و هيچ چيز نخواهد، هر اميد، دوست و دشمن و خويش و بيگانه و سپهدار و شاهزاده و شهريار هر که سد راه او باشد از چنگال خونريزش رهائي نخواهد يافت . ولي بايد افزود که در همه اين گير و دارها حرص جاه و مال و رشک و حسد برداشته هاي ديگران در ذهن او راه نمي يابد . نوعي خرد و داد و دهش ، رهنماي اين سپهسالار جهانگير خواهد بود ، که محور آن نام نيک و آزادي و سرافرازي است .
نکته ي جالب ديگر اين است که يک « عروسک » از حرير به صورت و هيکل و اندازه ي رستم نوزاد مي پردازند و درون آن را از مو پر مي کنند و عروسک را با سنان و کوپال بر اسب مي نشانند و به نزديک سام هديه مي فرستند که خداوند به فرزند تو امروز چنين کودکي عنايت کرده است .
اين عروسک تقريباً به جاي مجسمه و عکس و نقش ، هديه اي است که به پيشگاه پدر بزرگ کودک نوزاد فرستاده اند .
يکي کودکي دوختند از حرير
به بالاي آن سير ناخورده شير
درون وي آکنده موي سمور
به رخ بر نگاريده ناهيد و هور
به بازويش بر اژدهاي دلير
به چنگ اندرش داده چنگال شير
به زير کش اندر گرفته سنان
به يک دست کوپال و ديگر عنان
نشاندندش آنگه بر اسب سمند
بگرد اندرش چاکران نيز چند
چو شد کار يکسر همه ساخته
چنان چون ببايست پرداخته
هيون تکاور برانگيختند
به فرمان بران بر درم ريختند
پس آن صورت رستم گرز دار
ببردند نزديک سام سوار
از کابل تا زابلستان جشن ها بر پاي مي کنند ، و مي و رامشگران مجلس آرا مي شوند .
يکي جشن کردند در گلستان
ز زاولستان تا به کابلستان
همه دشت پر باده و ناي بود
به هر گنج صد مجلس آراي بود
به زاولستان از کران تا کران
نشسته به هر جاي رامشگران
نبد کمتر از مهتران بر فرود
نشسته چنان چون بود تار و پود
نکته ي جالبي که در اينجا به چشم مي خورد اين است که در مهماني ها توانگر و بينوا و ارباب و رعيت کنار هم مي نشيند و زنجيرهاي تشريفات و تعارفات معمولي پاره مي شود .
شايد بيت چهارم نمودار ، آزاد منشي خود فردوسي باشد که در داستان انعکاس يافته، بعيد هم نيست که اين آئين مردمي در اصل داستان پهلوي آمده باشد . به هر حال نويسنده ي انسان دوست ما نکات اخلاقي و انساني را هيچگاه از نظر فرو نمي گذارد . تامل در اين ريزه کاري ها براي شناسايي سيماي هنري و انساني و اخلاقي گويندگان ضرورت دارد .
وقتي پيکر ( مجسمه ) رستم را به سام مي نمايند موي بر اندامش راست مي شود ، چه اين پسر درست به خود او مي ماند، آيا ممکن است چنين گردآسا کودکي پاي به جهان بگذارد ؟
سام مي گويد ، اگر کودک نوزاد زال نصف اين اندازه هم باشد ، باز روشن است که بر همان سان روزي پهلواني بي همتا خواهد شد .
پس آن پيکر رستم شيرخوار
ببردند نزديک سام سوار
ابرسام يل موي بر پاي خاست
مرا ماند اين پرنينان گفت راست
اگر نيم ازين پيکر آيد تنش
سرش ابر سايد زمين دامنش
و زان پس فرستاده را پيش خواست
درم ريخت تا بر سرش گشت راست
به شادي بر آمد ز درگاه کوس
بياراست ميدان چو چشم خروس
مي آورد و رامشگران را بخواند
به خواهندگان بر درم برفشاند
بياراست جشني که خورشيد و ماه
نظاره شدند اندران بزمگاه
سام با اينکه از شباهت زياد کودک به خود او درشگفت است ، باز متوجه مبالغه و تملق اطرافيان خود هست ، که براي خوشامد او ، ممکن است مجسمه ( پيکر ) را بزرگتر از مقياس حقيقي آن ساخته باشند . سپهسلار کهنه ار در ارزيابي خبر نوزاد ميانه روي را در ذهن خود مي گنجاند تا زياد به دام دروغ و خوشامد درنيفتد . فردوسي سخنوري بيناست که نکات لطيف روانشناسي از چشم تيزبين او دور نمي ماند .
پس از جشن و سرور ، سام فرستاده ي زال را با نامه باز مي گرداند ، و در نامه از « پيکر » رستم ستايش مي کند ، توصيه مي نمايد که از نوزاد خوب نگهداري کند . فردوسي پيام سام را با بيت هاي بلند آراسته است . مثلا آنجا که سام مي گويد ، که نهاني دعا مي کرد و از خداوند مي خواست که از تخمه ي زال فرزندي بيابد .
نخست آفرين کرد بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار
ستودن گرفت آنگهي زال را
خداوند شمشير و کوپال را
پس آمد بدان پيکر پرنيان
که يال يلان داشت فر کيان
بفرمود کو را چنان ارجمند
بداريد کز دم نيايد گزند
نيايش همي کرد اندر نهان
شب و روز با کردگار جهان
که زنده ببينند جهان بين من
ز تخم تو گردي به آئين من
کنون شد مرا و ترا پشت راست
نبايد جز از زندگانيش خواست
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان
ميزان سرافرازي پدر جوان را ، که زناشوئي او از آغاز با دشواري ها آميخته بود ، از داشتن چنين فرزند درشت و زيبا خوب مي توان حدس زد .
زال مرغ پروده همواره دوران کودکي خود را به خاطر مي آورد ، و از اينکه پدر او را نپذيرفت و به کوه انداخت ، طبعاً هنوز دل آزرده است . امروز خداوند به او که اين همه رنج و ستم جامعه و پدر را تحمل کرده ، پسري عنايت فرموده که بي همتاست . تاييد و ستايش سام اکنون براي زال از نظر روانکاوي بسيار دلپذير و آرامش بخش است :
چو بشنيد زال اين سخن هاي نغز
که روشن روان اندر آيد به مغز
به شاديش بر شادماني فزود
بر افروخت گردن به چرخ کبود


پرورش بچه شير


قهرمان بزرگ داستانهاي شاهنامه ، از همان روز که به دنيا مي آيد ، شگفت انگيز و نيرومند و بي همتاست . در آغاز ، ده دايه به رستم شير مي دهند ، آنگاه که کودک نوزاد را از شيرخواري بر مي گيرند ، به اندازه ي پنج تن غذا مي خورد . خلاصه ، جان و تن رستم به سرعت پرورش مي يابد . چند سالي نمي گذرد که کودک نابالغ هيکل شيرمردي دلير پيدا مي کند ، که بسيار به سام يل مي ماند . نشانه هاي خرد و راي و فرهنگ هم اين شباهت کودک و سام را تاييد مي کند . گوئي مايه هاي فرزانگي و پهلواني را در نهادش آميخته اند .
به رستم همي داد ده دايه شير
که نيروي مردست و سرمايه ي شير
چو از شير آمد سوي خوردني
شد از نان و از گوشت افزودني
بدي پنج مرد، مر او را خورش
بماندند مردم از آن پرورش
چو رستم بپيمود بالاي هشت
بسان يکي سرو آزاد گشت
چنان شد که رخشان ستاره شود
جهان بر ستاره نظاره شود
تو گفتي که سام يلستي به جاي
به بالا و ديدار و فرهنگ و راي
وقتي آوازه ي رشد بي سابقه ي اين کودک شير مانند ، به سام مي رسد آرزوي ديدار او در دلش مي افتد . جهان پهلوان گران سنگ ايران ، از زابل به کابل به ميهماني مي آيد .
مهراب پدر رودابه و زال ، لشکر را به احترام سپهدار پير آماده مي کنند ، و پيلان و اسبان به راه مي افتند و اما فردوسي داستان نگار شير بچه زال را به اين سادگي به سام و بزرگان نشان نمي دهد . براي نمايش دادن برز و بالاي رستم که کودک گرد صورتي است ، بر ژنده پيل زرين مي نهند و بچه شير را با تاج و کلاه و کمر و تير و کمان بر پشت پيل مي نشانند . چون سام جهان پهلوان نمودار مي شود ، مهراب و زال از دور از اسب فرود مي آيند ، و بر سام درود مي فرستند . سام با تحسين و شگفتي به پور زال مي نگرد ، و آرزو مي کند که اين هژير جوان زندگاني شاد و دراز بيابد .
چو آگاهي آمد سام دلير
که شد پور دستان همانند شير
کس اندر جهان کودک نارسيد
بدين شير مردي و گردي نديد
بجنبيد مر سام را دل ز جاي
به ديدار آن کودک آمدش راي
سپه را به سالار لشکر سپرد
برفت و جهان ديدگان را ببرد
چو مهرش سوي پوردستان کشيد
سپه را سوي زابلستان کشيد
چو زال آگهي يافت بر بست کوس
ز لشکر زمين گشت چون آبنوس
خود و گرد مهراب کابل خداي
پذيره شدن را نهادند راي
يکي ژنده پيلي بياراستند
برو تخت زرين بپيراستند
نشست از بر تخت زر پور زال
ابا بازوي شير و با کتف و يال
به سر برش تاج و کمر برميان
سپر پيش و در دست گرز گران
چو از دور سام يل آمد پديد
سپه بر دو رويه رده برکشيد
فرود آمد از باره مهراب و زال
بزرگان که بودند بسيار سال
يکايک نهادند سر بر زمين
ابر سام يل خواندند آفرين
چو گل چهره ي سام يل بشکفيد
چو بر پيل بر بچه ي شير ديد
چنان همش بر پيل پيش آوريد
نگه کرد و با تاج و تختش بديد
يکي آفرين کرد سام دلير
که تهما هژبرا بزي شاد دير
ببوسيد رستمش تخت اي شگفت
نيا را يکي نو ستايش گرفت
رستم کودک ، پس از ستايش ها و شادماني از اين سخن که وي به پدر بزرگش مي ماند ، مانند همه ي کودکان ، هنوز از راه نرسيده ، بي درنگ خواهش هاي دلش را با پدر بزرگش در ميان مي نهد .
همي اسب و زين خواهم و درع و خود(9)
سام جهان ديده ، در تاًييد شگفتي خود از به دنيا آمدن چنين شيربچه ، به زال مي گويد که تا صد پشت شنيده نشده است که نوزاد را از پهلوي مادر بيرون آورند ، و اين همانا به رهنموني ايزدي بودست :
که کودک ز پهلو برون آورند
بدين نيکويي چاره چون آورند
به سيمرغ بادا هزار آفرين
که ايزد ورا ره نمود اندرين
که گيتي سپنجست پر آي و رو
کهن شد يکي ديگر آرند نو
بيت آخر بيار بليغ است ، و آگاهي مداوم فردوسي را از گذر روزگار مي رساند ، که در اين سراي پرآي و رو همه ي ما چند روزي مهمانيم ، و چون يکي « کهن » شد ديگري « نو » جاي نشين او مي شود . آفرينش اين گونه شعر ناب ، گواه به نبوغ شگفت آميز گوينده است. چنين سخن بلند ، با محيط اجتماعي شاعر و اعتقادات مذهبي و سياسي او ، يا پادشاه هم عصر او ، يا نام و نشان مکتبي که در کودکي در آن درس خوانده ، ربطي ندارد . اين بيت درخشان ، الماسي است که از کان درون خود گوينده بر آمده است .
سام جهان پهلوان به دروازه ي پيري رسيده و در کار رفتن است ، ولي از او دليرتر هم روزگار مي تواند پرورش بدهد . انبان روزگار ، مانند مغز کوته نظران خودبين تهي نيست . جهان دائماً در حرکت و در آفرينش است . به اصطلاح فيزيک دانان دستگاه دستگاهي است Dynamic يعني متحرک و دگرگوني پذير ، جهاني که نو مي آفريند و کهن را دفن مي کند . دانشمندان نو، پهلوانان نو، دانش هاي نو، روش هاي نو ، سياست هاي نو، آئين هاي نو، بزرگان نو، رستني هاي نو، دد و دام نو ، تندرستي هاي نو و ميکروب هاي نو .
مجلس جشن و سرور آماده و سرها گرم باده مي شود : به مي دست بردند و مستان شدند . توصيف فردوسي زيبا و از ديد ادبي بلند و گرم و خيال انيگز است . مثلاً م يگويد : مهراب مست شد و مستان وار به شوخ طبعي گفت همين قدر که من و رستم و اسب و شمشير دست و به دست هم بدهيم ديگر نه زال و نه سام و نه شاه و نه فلک کسي جلوي ما نمي تواند تاب بياورد. مي گويد حالا صبر کنيد تا سلاح براي رستم درست کنم ، همين رستم و من روزي باز آئين ضحاک را زنده مي کنيم و شما جرات پرخاش هم نخواهيد داشت ( به صورت ضمني ). سام و زال از اين شوخي ها لذت مي برند . مي شور در سرها افکنده و پرده آن را برداشته ، خودستائي ها و بت پرستي ها و گردن فرازي ها جاي خود را به شوخي و بي پيراگي داده ، مجلس گرم و با صفا و بي آلايش شده است . (10)
به مي دست بردند و مستان شدند
ز رستم سوي ياد دستان شدند
هم يخورد مهراب چندان نبيد
که چون خويشتن کس به گيتي نديد
همي گفت ننديشم از زال زر
نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبديز و تيغ
نيارد برو سايه گسترد ميغ
کنم زنده آيين ضحاک را
به پي مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
وقتي سام آماده بازگشت به شهر خود مي شود ، به زال مي گويد : پسر ، حس مي کنم که آفتاب عمرم بر لب بام رسيدمت :
که من در دل ايدون گمانم همي
که آمد به تنگي زمانم همي
از اين رو ، سام زال را پندهاي گران بها مي دهد ، که انسان بايد دانش و خرد را بر مال و خواسته بر گزيند . در اين جهان گذران به راه راست بايد گرويد ، و درون و برون آدمي يابد يکان باشد . ما در سراي آفرينش چند روزي بيش بر جاي نمي مانيم ، در اين ايام کوتاه و زودگذر ، درستي و داد و خرد بايد پيشه کرد .
چنين گفت مر زال را کاي پسر
نگر تا نباشي جز از دادگر
به فرمان شاهان دل آراسته
خرد را گزين کرده بر خواسته
همه ساله بر بسته دست از بدي
همه روز جسته ره ايزدي
چنان دان که بر کس نماند جهان
يکي بايدت آشکار و نهان
برين پند من باش و مگذر از اين
به جز بر ره راست مسپر زمين
که من در دل ايدون گمانم همي
که آمد به تنگي زمانم همي
دو فرزند را کرد بدرود و گفت
که اين پندها را نبايد نهفت
با زبان پولادين فردوسي خواننده بايد خود بيشتر آشنا شود ، مثل « برين پند من باش همداستان » يا تنگي زمان ، که در عصر ما گاه ترکيب خشن ضيق وقت را به جاي آن به کار مي برند ، و يا دو فرزند به جاي دو نسل ، لذت هنرمندي و سخنوري در بازي با کلمات و انديشه هاست هر چه با اين بازي ها فزون تر مأنوس باشيم لذت بيشتر دست مي دهد .
يک نکته ي نگفته ديگر هم در سخن استاد نهفته است . فردوسي زيرک اهل دانش است ، وقتي م يگويد به راه راست برويم ، خواهند گفت بسيار خوب ، اما ، بگو راه راست کدام است ؟ صراط مستقيم ، گفتنش آسان و شناختنش دشوار است . آري اما اين دهقان طوس گويي از نژاد ديرگي غير از ماست ، که نخوانده ها را در مي يابد . فردوسي مي گويد براي تو راه راست آن است که در آن آشکار و نهان تو يکسان باشد . همان که آموخته اي به کار بري ـ همان که در دل آرزو مي کني به زبان بياوري ، و بيم و ريا در درون تو توفان ها پديدار نکند . آشکار و نهانت يکي باشد . اگر روزي فرصت دست داد ، مبناي علمي اين سخن را که مدت هاست درباره ي آن انديشيده ام ، در مقام مناسبي عرضه خواهم داشت . طرح آن معني ، نياز به شناخت فضاهاي رياضي و مفهوم فلسفي فاصله دو نقطه ، يا دو شيء دارد .
پي نوشت:
1- رجوع فرمائيد، به جلد اول پژوهش در انديشه هاي فردوسي .
2- «باردار» ترکيب ساده فارسي بجاي «حامله» نيکو به نظر مي رسد.
3- سعدي، افصح المتکلمين که به شاهنامه دلبستگي آشکار دارد، از اين دست اصطلاحات زياد به کار مي برد، مانند:
يکي درخت گل اندر ميان خانه ماست
که سروهاي چمن پيش قامتش پستند
به سرو گفت يکي ميوه بر نمياري
جواب داد که آزادگان تهيدستد
4- خواننده آگاه، چون به اين گونه شاه بيت ها مي رسد، حديث محمود و سيم و زر و ترک و تازي و تعصب ها را از دل مي زدايد، و از باده شعر ناب سرمست مي شود. آن حاشيه ها و داعيه ها قشر و پوستي بيش نيست.
5- فردوسي در آئين سخنوري و مکالمه، استادي بي همتاست.
6- تشخيص کرده ايم و مداوا مقرر است.(حافظ)
7و8- در پاورقي چاپ مسکو بجاي اين کلمات: « درز گاهش» و «درز» آمده و در شاهنامه چاپ دبير سياقي زخمگاهش درج شده است.
9- اين مصرع در «چم» چنين است: همي پشت زين خواهم و درع و خود. بيتهاي 1574 تا 1590 «چم» شرح شگفتي سام از يال و بازوي و سينه فراخ و دل شير و زور ببرآساي رستم جوان است. همه با هم به سوي کاخ مي روند. مضمون بسيار بلند در اين چند بيت ديده نشد.
10- سخن بلند فردوسي، از ديد علوم اجتماعي روشنگر شوخ طبعي و بذله گويي نژادي مردم سرزمين ماست. مهراب، خود از نژاد ضحاک است که روزي بر ايران فرمانروائي داشته اند، اينک به شوخي و بذله مي گويد، که او و رستم دست به دست خواهند داد، و روزي دمار از روزگار ايران برخواهند گرفت.
- عرضه داشت اين شوخ چشمي ها و پذيرش آن نشان مي دهد که ظريف گوئي و شوخي و هزل مردم اين سرزمين ريشه کهن دارد.


فضل الله رضا
کد خبر: 9065
Share/Save/Bookmark