کتاب«مرگ ایوان ایلیچ» نوشتهی لِف تالستوی و «النگوی یاقوت» اثر الکساندر کوپرین، دو نویسندهی مشهور ادبیات روسیه، با ترجمهی حمیدرضا آتش برآب از سوی نشر هرمس به چاپ رسیده است. در مقدمهی مترجم دربارهی «مرگ ایوان ایلیچ» تالستوی آمده است: برخی معاصران و خود مؤلف ذکر کردهاند در این اثر وقایع زندگی شخصی به نامِ ایوان ایلیچ میچنیکاف، عضو هیأترییسهی دادگستری استان تولسک، منعکس شده است که دوم ژولای ۱۸۸۱ پس از گذراندن یک دوره بیماری سخت، جان داد. کوزمینسکایا در اینباره نوشته است، «تالستوی در شخصیت میچنیکاف، زمانی که در یاسنایا پالیانا بود، انسان برجستهای یافته بود.» کوزمینسکایا اندیشههای پیش از مرگ و گفتوگوهای او را دربارهی بیحاصلی زندگیاش که از زبان بیوهاش شنیده بوده، برای تالستوی روایت کرده است. همچنین نخستین نقد منتشره بر این اثر را نیکالای لِسکوف رماننویس برجستهی روس نوشته است که در آن، «مرگ ایوان ایلیچ» را بهغایب میستاید و همآوایی ایدهی تالستوی را با اندیشه داستایِفسکی، مبنی بر اینکه هرطور هم باشد، ارباب برای آموختن شیوهی طبخ باید خدمت رعیت کند، قیاس میکند و میگوید آنچه داستایفسکی همه را از آن میترساند، تالستوی محقق کرد و تنها تسلای قهرمانش را پیش از مرگ، همدردی رعیت سادهدلی چون گراسیم قرار داد که به ارباب آموخت، دلسوزی راستین را نسبت به انسان رنجور بستاید؛ دلسوزیای که در برابرش چه حقیر و بیمایه و نفرتانگیزند؛ آنچه در چنین لحظههایی آدمهای مادی بر سر هم میآورند.
آتش برآب همچنین در مقدمه و توضیح دربارهی نویسندهی «النگوی یاقوت» آورده است: زندگی ادبی آلکساندر ایواناویچ کوپرین (۱۹۳۸-۱۸۷۰) که از اواخر نهمین دههی قرن نوزدهم آغاز شد و از مرز دهه ۳۰ در قرن بیستم نیز درمیگذرد، تقریباً پنجاهسالی را دربرمیگیرد؛ اما دو دههی نخست این بازهی زمانی وسیع از اهمیت ویژهای برخوردارند؛ زمانی که پایههای شخصیت وی بهعنوان نویسنده شکل گرفت و استحکام یافت و زمانی که بهترین آثار خود را خلق کرد. در این سالها در ادبیات روسیه بزرگانی چون تالستوی، لِسکوف، کارالیِنکا و چخوف قلم میزدند، ماکسیم گورکی با شکوه و قدرتِ تمام ظهور کرده بود و استعداد نویسندگان رئالیستی همچون بونین، ویریسایف، سیرافیماف و بسیاری دیگر بهتدریج در حال شکلگیری بود. در میان آنها الکساندر کوپرین جایگاه ویژهای یافت و اگرچه آثارش، به لحاظ ژرفا و استحکام، با نوابغی چون تالستوی، چخوف و گورکی پهلو نمیزد، اما بهترین آثارش - مثل «دوئل» - را بهحق میتوان در ردیف برجستهترین دستاوردهای ادبیات روسی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دانست. مترجم دربارهی رمان «النگوی یاقوت» گفته است: مضمون عشق «همان عشق بزرگی که هر هزار سال یکبار تکرار میشود»، ایدهی اصلی «النگوی یاقوت» کوپرین است. او در ۱۹۱۰ و در زمان اقامتش در بندر اودسای اوکراین روی این اثر کار میکرد. اندکی پیش از آن، کوپرین مادرش را از دست داده بود. این مرگ چنان تأثیر شدیدی بر او دارد که در ششم ژولای همان سال در نامهای به ف.د.باتیوشکاف، سردبیر مجلهی «جهان خداوند»، مینویسد: «کاملا حق با تو بود. مرگ مادر، بهخاک سپردن جوانی ماست، اگر هم در سنوسال ما رخ بدهد، که دیگر بدتر». در همین نامه است که شِکوه میکند: «انگاری که احمق شده باشم، بیاندازه دلنازک و پژمرده و غمگینم». درست چندی پیش از این هم در بیستوپنجم ماه مه ۱۹۱۰ به باتیوشکاف نوشته بود: «احساس میکنم علاقه به زندگی در من دارد ضعیف و ضعیفتر میشود». تمامی این تأثرات کوپرین بر نگارش «النگوی یاقوت» هم انعکاس داشته است؛ اثری که در آن، نویسنده با رنجهای «انسان کوچک» همدردی میکند و کلیت ماجرایش را کارمندی دونپایه با نام خانوادگی خندهدار ژلتکوف تشکیل میدهد که خیلی دیرهنگام وارد قصه میشود، نومید و سر به زیر به شاهزاده خانم ویرا – همسر سرکردهی اشراف محلی – دل میبازد و نامههایی برایش مینویسد که تنها با حروف اول نامش به شکل «گ.س.ژ» آنها را امضا میکند. کوپرین بهراستی با قهرمانهایش مأنوس میشود، حتا نگرانیهای آنها به دغدغهی اصلی خودش بدل میشوند. با اینحال، برای کوپرین برخلاف دیگر معاصرانش نابرابری اوضاع قهرمانان اثر اهمیتی ندارد و بیشتر دوست دارد آن نیروی روحی روشنگر و تحولبخشی را تصویر کند که احساس پرجذبهی عشق را میآفریند.
حمیدرضا آتش برآب متولد سال ۱۳۵۶ در اهواز، دانشآموختهی ادبیات روسی در مقطع دکتری از دانشگاه مرکزی مسکوست. از این مترجم و شاعر، پیشتر کتابهای «بهسلامتیِ خانمها» صدداستانِ کوتاه آنتوان چخوف، «آقایی از سانفرانسیسکو و چهل داستان دیگر» اثر ایوان بونین، «زائر افسونشده» و «هنرمند چهرهپرداز» اثر نیکالای لِسکوف، «سوارکار مفرغی» نوشتهی آلکساندر پوشکین / متن دوزبانه، «عصر طلایی و عصر نقرهای شعر روس؛ گزیدهی دو قرن شعر روسی» و «در مایههای ایرانی» نوشتهی سِرگِی یِسِنین / متن دوزبانه منتشر شده است.